درباره دختر و پسری به نامهای پریماه و محمد میباشد . محمد که گذشته خوبی نداشته حالا با حس انتقام جویی بازگشته و میخواهد با پریماه ازدواج کند که …
دانلود رمان ماهلین
- بدون دیدگاه
- 4,233 بازدید
- نویسنده : رویا احمدیان
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1400
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : رویا احمدیان
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1400
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان ماهلین
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان ماهلین
ادامه ...
دختری معصوم و تنها در مقابل مردی هوس انگیز…
یا قسمت 1
فصل اول سرنوشت و
پلک های متورم و دردناکش را به سختی باز کرد و اتاق بزرگ را بررسی کرد.
یک اتاق بزرگ که فقط یک میز آرایش قهوه ای روشن و یک تخت دونفره سفید ساده دارد. متوجه شد که اتاق حتی پرده ندارد و با اخم چشمانش را روی نور خورشید بست.
دیشب زندگی برایش ناقوس مرگ را به صدا در آورده بود… ناگهان صدای خشن و خشن محمد در آغوشش پیچید.
من از زنانی که پوستشان مانند شیر برنج است خوشم نمی آید.
اینها را در حالی می گفتند که لباس می پوشیدند و به ماهی پری که از درد جان می داد و رنگ پریده تر از همیشه بود توجه نکردند.
اولین روز ازدواج در پریمه اینگونه آغاز شد… دختر سال ها حامل بدشانسی این زن بود.
به همان اندازه که لبش زیر دندانش سفت و سخت است، در جایش صاف است.
موهای نرم و مجعدش را روی پشتش انداخت و پتو را محکم روی سینه برهنه اش گرفت.
هیچ کس نمی خواهد شما را دوست داشته باشد
فک منو فراموش کردی دیشب زن من شدی! شما حافظه خود را از دست داده اید!
دختر به زمین افتاد. من به پوستم دست نمی زنم یا چیزی.
محمد می خواست جواب بدهد که صدای مادرش در خانه پیچید.
این پسر هم بین کارهای کثیفش تف به سرش می زند
مهدی خان دامن ما را گرفت… محمد بیا بیرون مادر…
محمد تج نگاهی گیج کرد و از اتاق خارج شد.
پریما نفس راحتی کشید و سریع بلند شد تا لباس بپوشد. چشمانش بین پاهای خون آلودش خشک شد. دیشب محمدحقی حتی یک اینچ هم نگذاشت دستش را رها کند و او را مثل اسیر در چنگال هایش نگه داشت.
هنوز هم برای او باور نکردنی بود که همسر محمد شود.
مسئله اصلی این بود که محمد سال ها پیش چیزی برای او نداشت. حالا عذاب الهی و مردی منفور بود
پسری ساکت و سر به فلک کشیده چند سال پیش، مردی خوشگذران و زودباور بود!
لباس هایش را از زیر تخت درآورد و لنگان به سمت حمام رفت.
خدا لعنت کنه زن و عمویش رو که گذاشتن اینجوری زندگی کنه…
پریماه سال ها پیش پدرش را از دست داده بود و مادرش دو سال بود که ازدواج کرده بود و پریماه عمویش بود.
زندگی می کرد.
به خاطر حقی که به گردنش نمی افتد از این ازدواج جلوگیری کند و از سیاهی به زن محمدی که سر به سر است تبدیل شود.
نفرت یعنی…
محمدی که برای پرمه گذشته و رابطه بود اما برای دای و زن عمویش مرد کامل و مرفهی هست که میتونم کمکشون کنم..!
پریما به حمام رفت و دوش گرفت.
در همان حال به صورتش نگاه کرد. اولین چیزی که با دیدن چهره خودش به ذهنش خطور کرد معصومیت بود.
چهره ای معصوم و آرام… پوست و چشمان سفیدی داشت
بزرگ هایی که در پایان کمی رد شدند. ابرویی با صورت و بینی که کمی عجیب بود اما در کل
صورتش داشت می آمد. یه لب کوچیک و گلگون که حجم زیادی نداشت ولی بازم عیب بود.
صورتش نسبتا گرد بود و چانه خوش تراش به صورتش جلا می داد. لاغر و کوتاه قد بود.
می توانم بگویم که رنگ خرمالویی مجعد و ملایم آن بسیار زیباست.
پف کرد و از این فکر حرفه ای خارج شد که محمد مدام از زشت بودن حرف می زد.
به چند سال پیش فکر کرد، همان روزهایی که دردهای امروز را برایش آوردند…
گذشته
زن مشتی خاک بر سرش می ریزد و گربه بی امانش دل تمام حضار را به درد می آورد.
آقا جان با تمام غرور و غرور ذاتی اش، خشم بر چانه اش غالب شد و مردانگی اش به لرزه افتاد.
زن صورت گریانش را بالا آورد و می بینم که چانه کوچکش مثل آدمی است که ساعت ها در سرما بوده و چشمانش مثل ابر بهاری درشت و مشک است و اشک هایش یک دقیقه هم قطع نمی شود.
صدای بلندی دوباره در کوچه پیچید
پرت كردن
حاج آقا بچه من میره. انشاالله که برای آخرین بار شما را ببیند. الفی خدا خیرت بده. می دانم که قلب بزرگی دارم. میدونم دخترت یه پسر دیوونه دختر، دستت را از ما گرفتی. از پسری که هر لحظه با مرگ دست و پنجه نرم می کند
نکن
طلا خانم همچنان چند بار دستش را روی سینه اش می مالید
«فرزندم که به بدی نرفت» فرزندم که به دنبال فسق و فسق و فحشا نرفت… در ماه اول و از راه دور برای آخرین بار پای تو را خواهم بوسه. میدونی که اوضاع طوری نیست که زبد بتونه پیشش بمونه… پسرم رفت یه لقمه نانی پیدا کرد که تو ازش و نامزدش و زندگیش گرفتی. تو هم پدری
اما چاقت می کنم عزیزم هر نفسی پر و می خواهد
حاج بابا تسبیحش را دور دستش چرخاند و به مادر جان اشاره کرد که طلا خانم را از روی زمین بلند کند.
مامان که اشک روی گونه های برجسته و سفیدش حلقه زده بود سریع دستش را زیر بدن زن گذاشت و او را از کف کوچه بلند کرد.
آروم باش خانم عزیز
رمان ماهلین تا صفحه 10
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر