دانلود رمان محافظ من

درباره پدر و فرزندی است که داستانهای جالبی رو تجربه میکنند در زنگی که …

دانلود رمان محافظ من

ادامه ...

در کمال ناباوری به
جسد
نیمه
جانش خیره شده بودم
. و
من می روم…
نفسی کشید و نفس کوتاهی کشید، این بار با
وحشت بیشتر در حالی که می خواست
با دست آزاد مرا به سمت درب خانه بغل کند، گفت:
برو… هر چه زودتر… از
اینجا.. برو… حالا…
گیج شدم… ترسیده بودم و بدتر از همه، تنها
آدم زندگیم درد میکشید و
نمیدانستم. چرا… وقتی دیدم سینه اش را گرفته، از سردرگمی بیرون آمدم و دکمه های پیراهنش را باز کردم، حتماً
قلبش
بوده است . و این کلمات
در حالی که سریع دکمه های پیراهنش را باز می کردم، من
همه توهم بعد از سکته است
با صدای لرزونی گفت..
میرم قلبت رو ماساژ میدم عمو جان بعد زنگ
میزنم اورژانس.
در همین لحظه بود که صدای باد
عجیب و ترسناک به گوش رسید، عمو، مچ دست من
که روی سینه اش بود. آن را گرفت و
با چشمان گشاد شده از ترس به من نگاه کرد و به زور لب
هایش را
فشار داد
. از درد پاهایش را روی زمین می کشید
و
به سمت خودش می چرخید .
چرا جان من در خطر است؟
می خواستم این را از او بپرسم، اما وقتی وضعیت بد
او را دیدم ،
نظرم تغییر کرد
.
…من پیشش رفتم
بیمارستان.
خواهش میکنم…دخترم…خواهش میکنم…برو…گریه منو فراموش کن
و یقه پیراهنش رو گرفت
و گفت…
کجا برم…اینا چیکار میکنن؟ میان…لعنتی داری میمیری باید بریم
دکتر قلبت بند اومده….همون موقع که اینو گفتم لباسشو از روی سینه اش در آوردم
تا قلبش رو کمی ماساژ بدم و
در در همان زمان با تلفنم شماره اورژانس را می گرفتم
، اما چیزی که دیدم
مرا ترساند.
موبایلم از دستم روی کف سرامیک خانه افتاد و در
باتریش،
نفس کشیدن را فراموش کردم. عمو دستش را در جیبش کرد و یک سنگ چند ضلعی که
وسطش
سوراخ بود
بیرون
آورد
. نگاه کردم چند تا میخ هست؟
عمو سنگو گذاشت تو دستای خشکم و مقداری
زیر پوستش بود که شنیدم شکستش…
امیدوارم هیچ وقت بهش نیاز نداشته باشی ولی همیشه
همراهت باش…
دهنم رو باز کردم که چیزی بگم که صدای باد شدیدتر شد،
سنگی که در دستم بود شروع به
روشن شدن کرد، عمو بازوم را فشرد و با وحشت گفت.. برو
…بیا…برو تو اتاقم زیر میزم،
یک دکمه سیاه فشار بده، اتاق مخفی
می شود. برایت باز کن، درونت پنهان شو، هر صدایی که
می شنوی، بیرون نیا، حتی نفس هم نکش
، می فهمی؟
ترسیده بودم نمیدونم چرا ولی میدونستم
خوب نیست نمیخوام عمویم رو ترک کنم
تنهایی قبل از اینکه چیزی بگم متوجه شد
که اشک در چشمانش حلقه زده بود و با آخرین قدرتش می گفت… ببخش عزیزم من محافظ خوبی برای تو هستم،
مادرم حتی جانم را به او می دادم
محافظ خوبی برای تو نبود.
این تنها نقطه ضعف من بود، اگر کسی را می کشتم
با پاهای لرزان بلند شدم و
به اتاق عمومی برگشتم…
برای آخرین بار به چهره مهربانش نگاه کردم و آهسته
بوسیدمش…
دوست دارم تو ….
با این نفس عمیقی کشیدم و
ناگهان صدای عجیبی شنیدم
که انگار صدای خروپف یا شاید صدای ناله یک حیوان بود.
….
این صدا حتی باعث ترس و یخ زدگی انسان شد
. بود
هر لحظه روشن تر می شد و
حس عجیبی داشتم که این بد است …
با وحشت و ترس دستم را به زیر میز رساندم تا
دکمه را پیدا کنم، صدا بلندتر می شد و
سنگ هر لحظه روشن تر می شد، انگار
موجودی شیطانی به من نزدیک می شد. صورت
به من هشدار می داد…
نمی دانستم این حدس ها از کجا به ذهنم می رسد.
داره میاد ولی عجیب بود که
مطمئن بودم حدسم درسته….دستم به چیزی خورد و با خوشحالی متوجه شدم که با تردید
دکمه
مشکی رو
فشار دادم
. در مخفی
ناگهان به خودی خود بسته شد…
همه جا تاریک بود و نور سنگی
صدا را
اطرافم را روشن می کرد. من سعی می کردم
وقتی صدای
کوبیدن در به دیوار را شنیدم تا جایی که ممکن است آرام نفس بکشم و به سرعت
جلوی دهانم را گرفتم تا جیغ نزنم. ….
هوا در عرض چند ثانیه به شدت سرد شد طوری که
بخار از دهانم بیرون می آید، همانی
که بالای دیوار بود، هر چه بود،
نفس نفس زدن وحشتناکی از آن طرف دیوار.
نه انسان و این ترسم را بیشتر کرد….
صدای کشیدن پایم روی زمین و صدای نفس کشیدن دندان
هایم
هم از سرما و هم از ترس به هم می خورد و
هر دو دستم را محکم روی دهانم فشار دادم. تا آن موجود
….
دندان هایم کم بود
و زانوهایم می لرزید، احساس می کردم هر لحظه دارد
به دیواری که پشت آن ایستاده ام
نزدیک می شود و ناگهان
صدای دایی را شنیدم ….
فریاد می زد و از خدا می خواست. کمک. موجود
از دیوار فاصله گرفت و
سپس مکث کرد.
از اتاق
خارج
شد
.
عمو بلند شد، گوشم را محکم گرفتم و
گریه کردم…
او را بی صدا شکنجه می کردند و فقط نام خدا را فریاد می زد و
من
مثل یک نامرد گوشه ای پنهان شده بودم
… چند ساعت از زمانی که در آن
اتاق کوچک و تاریک بودم . دیگر صدای عمو شنیده نمی شد
. چقدر خوشبینانه فکر می کردم که زاندس
هنوز زنده است و از حال رفته است…
سنگ دیگر نور نمی داد و هوا دوباره گرم شده بود.
می دانستم که آنها خواهند رفت، اما هنوز
جرات نکردم از پناهگاهم بیرون بیایم…
بعد از اینکه با خودم کلنجار رفتم، فکر کردم که شاید مردم به کمک من نیاز دارند.
خودم را متقاعد کردم که
از آن سیاه چال تاریک بیرون بیایم
. از ضعف و ترس خودم بهم خورده بود اما کاری از دستم بر نمی آمد. من
همیشه دختری ضعیف و ترسو بودم
….
به دلایل نامعلومی عمویم همیشه سعی می کرد مرا از مردم و مردم از
غریبه ها پنهان کند
.
و به همین دلیل
من دختری خجالتی و گوشه گیر بودم
.
با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن
….
دایی نازنینم غرق در خون با سینه سوراخ شده روی زمین افتاده بود و من
حتی جرات نزدیک شدن به او را نداشتم …
سرم را روی زانوم گذاشتم و گریه کردم
. هوا دوباره سرد شد،
زوزه باد بلند شد و سنگی که در
جیب گرمم بود
روشن شد….
خواستم به سمت پناهگاهم بدوم که چشمم
به در اتاق و دلم برای چندتایی افتاد. ثانيه نزديك به
موجودي بود كه تماماً سياه پوشيده بود با جثه اي عظيم و
براي چند ثانيه داخل اتاق خرخر مي كرد و در نزديكي
پاهايش كه شبيه سم اسب به نظر مي رسيد
. ..
چیزی که می دیدم. چیزی را که می دیدم باور نمی کردم.
کاملاً غریزی چند قدم عقب رفتم و چشمم به دستش افتاد که از زیر شنل سیاه و کثیفش بیرون زده بود

انگشتانش را دراز کرد و
روی هر انگشت پرهای نازکی بود که آنها را به هم وصل می کرد.
و ناخن ها که بسیار تیز و بلند بودند
بیشتر شبیه بال خفاش بودند تا دست… چشمانم
از این بیشتر
نمی
شد
. بو می داد….
خشک شده بودم و نمی دانستم چه کنم که
ناگهان دستی بزرگ و داغ
دور کمرم پیچید و دستی دیگر
محکم روی دهانم قرار گرفت و در چند لحظه
مرگ را در چشمانم دیدم. حرکت خیلی سریع بود
ثانیه به زیر پله های منتهی کشیده شدم. به اتاق ها ….
که داشتم خفه میشدم… دوباره صدای اون آدم
که فقط میتونستم یه کم جیغ بزنم.
چون اون دست جلوی دهنم بود
بیشتر شبیه جیر جیر مرغ بود تا
جیغ…
میخواستم برای نجات خودم تلاش کنم که
نفس گرمی نزدیک گوشم حس کردم و بعدش
یه نر پایین صدا خیلی آروم زمزمه کرد…
اگه نمیخوای گرفتارشون بشیم آروم باش
جوجه کوچولو… با شنیدن صداش قلبم
کمی آروم شد حداقل
فهمیدم اون کسی که من را گرفت که یک انسان بودم و
دستی که جلوی دهانم بود باعث شد
احساس خفگی کنم و مجبور شدم
موجودات زیادی نبود، اما من
هنوز آنقدر شوکه و ترسیده بودم که بی اختیار گریه می کردم…
آن دست بزرگ را بگیر تا بفهمد.
شنیدم که با آرامش و
جدیت عجیبی گفت

آروم باش…
حالا من هم از این آدم می ترسیدم. چطور ممکن است یک نفر
در چنین شرایطی تا این حد عادی باشد
و حتی شوخی کند؟ البته لحنش
کاملا جدی بود و انگار توهم داشتم.
در این چند ساعت آنقدر چیزهای عجیب دیدم که بعید
نیست دیوانه شده باشد. هوا دوباره گرم شده بود و
خبری از آن موجودات نبود، نمی دانم چطور
ما را ندیدند و چرا فقط ما را بو کردند….
دقایقی در همان حالت ماندیم تا
مهربان بود و نگاه خاصی به من می کرد.
آن شخص به آرامی
دستشو از دهنم گرفت ترسی که باهاش ​​داشتم از رفتن اون موجودات غمگین شدم
با یاد این
آدم کنارم دوباره برگشت….
حتی جرات نکردم به عقب نگاه کنم ، ترسیدم،
چیز عجیبی بود.
او فهمید که من مردد هستم، چون او آمد و
روبروی من ایستاد، با ترس نگاهم را به عقب انداختم.
دهنم از تعجب افتاد….انتظار داشتم
یه چیز غیرعادی ببینم ولی برعکس یه آدم معمولی بود البته
هیکلش دوبرابر من بود و
چهره
فوق العاده
خشنی داشت.
احساس کردم که داره به نگاهم میخنده چون گوشه
لبش بلند شد …. با صداش به خودم اومدم
و
یه کم خجالت کشیدم ….
خیلی وقت دارم جوجه کوچولو رو ببینم الان ما باید
بری …. گفت
سرمو که تا اون موقع روی پام نبود بلند کردم
و با کمی ترس برگشتم عقب. آب دهانم را قورت دادم و لرزیدم و گفتم
….
دوباره اشک هایم شروع شد و بدنم با کمی ترس شروع به لرزیدن کرد
. …حتی نمیشناسمت
اون مرد
با چشمای مهربونش به من نگاه کرد و با خونسردی و لحن خاصی گفت …. نترس
جوجه
کوچولو نترس تا من اینجام ، باید
قبلش برویم
خیلی دیر شده ….
راهبه …..
لبخندش بزرگتر شد و با قدم بغلم کرد و آرام زمزمه کرد

تو همیشه برای من جوجه میمون کوچولوی زیبایی هستی
….
چشمانم از این گشادتر نبود. این کیه
؟ وقتی چشمانم به بدن پر از خون افتاد دوباره
دلم
برای دایی نازنینم پر از غم شد و چشمانم
بارانی شد …
آن مرد عضلانی متوجه نگاه من شد و با تاسف
سرش را تکان داد و وقتی
به خاطر فریاد زد. صدای بلند باد …..
نگاه کردن به مردم ….
به او هشدار داده بودم … باید تو را به
جایی که مال توست برگردانند
پیرمرد لجباز … نفهمیدم چی میگه و همه این بلاتکلیفی
ذهن من را متحیر می کرد، مرد
دستم را گرفت و پشت سرم کشید و
وسط پذیرایی ایستاد به خاطر حرکتش خشک شده بودم
….
دستش را در جیبش کرد و یک گلوله شیشه ای در آورد و گفت ….
با این خداحافظی کن. دنیا تا ابد ….
داشتم با حرفاش میلرزیدم و تا اومدم عکس العمل نشون بدم
توپ رو انداخت جلوی من.
کف دستمان و چون شکست، گردبادی ایجاد شد و مرا
در خود فرو برد. جیغ بلندی کشیدم. من
به طور غریزی بازوی سفت مرد را گرفتم. با این حرف
منو محکم توی بغلش کشید و
محکم گرفت جوجه کوچولو…
من از تمام اتفاقات در گوشه ای بودم. از مغزم تا من
حسودی می کردم چون مدام او را به نام
جوجه کوچولو صدا می کردم
، نمیدانم چقدر طول کشید و چقدر
در آن گردباد چرخیدیم تا اینکه نرم روی زمین نرم فرود آمدیم ،
من هنوز جرات جدا شدن از آن پسر را نداشتم و
محکم به او چسبیده بودم. …..بازویش را گرفته بودم و
رو به رویش فشار می آوردم، نمی دانم
چرا، اما
عجیب در آن لحظه دلم می خواست برای همیشه در آغوش
این
مرد
غریب
بمانم
. سرمو آروم بلند کردم و
به چشمای مهربونش نگاه کردم ….چرا ….
این مرد چرا از من مراقبت میکنه ….چرا اینقدر اخم میکنه
اینقدر مهربون ….چرا ؟ به شکلی خاص
…با یه نفس بلند که کشید. ساندویچش
که خوردم حتما مسموم شده بود
به خودم آمدم انگار گیج شده یا
نه انگار غم تو چشماش موج میزد با خونسردی
منو از خودش جدا کرد و موهایی که
از
صورتم
باز شده بود رو هل داد ….
به اطرافم نگاه کردم دهنم باز بود
و نزدیک بود بیفتم خدای من
باورم نمی شد در یک بیابان پر از شن هستیم…
تا چشمانم شن و ماسه بود، پس دلیل
فرود نرم ما به خاطر آن شنا بود.
به دهنم آب دادم و قورت دادم. سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم،
به آن مرد سیلی زدم …. من …. من خوابم،
نه؟ …. یا شاید من مریض هستم … بله، احتمالاً کار آن
تند با خودم صحبت می کردم و سعی می کردم این کار را انجام دهم
بیمارستان است. و این توهمات اثر هستند
از داروها …
تو را به سلامت به شهر سفید برسانم ….
میخوام اتفاقات رو توضیح بدم و توضیح بدم که مرد
دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و تکونم داد و
با صدای جدی گفت… هی… هی جوجه کوچولو به من نگاه کن
مریض
نیستی. ، تو رویا نمی بینی، همه چیز
واقعی است، تو مال آن دنیا هستی. تو باید اینجا بودی
، این سرنوشت تو بود…
تو چشماش گم شدم، چرا
لحنش اینقدر غمگین بود وقتی گفت این سرنوشت منه،
اشک های روی گونه ام رو با شستش پاک کرد و من بوسیدم. او….
تو کی هستی؟… ..چرا نجاتم دادی؟
لبخندی زد و آهسته لب هایش را بوسید…
من حافظ تو هستم و وظیفه من این است که
ابروهایم بارها و بارها بالا رفت، محافظ؟
شهر سفید؟ انگار فهمیدی من چیزی نفهمیدم چون
شهر خیزش هینی دستم رو گرفت و
مجبورم ایستاد و در حالی که یه طرف
یه ناشناس منو میکشه
گفت…
بیا باید پیدا کنیم قبل از شب یه سرپناه اونجا و
همه چیزو برات توضیح میدم
بعد مکثی کرد و
با جدیتی که اصلا روش حرف زدنش نبود گفت… باشه جوجه کوچولو؟
ناخودآگاه اخمی کردم و
دستمو از دستش بیرون کشیدم و
وقتی با
شنیدن صدای خنده مردانش
جونی تو بدنم مونده بود سریعتر شروع کردم به راه رفتن. تقریباً سه ساعت
بدون توقف در این بیابان بدون آب و
تقریباً سه ساعت چمن بی هدفداشتیم راه میرفتیم اون مرد جلوی من راه میرفت
متوجه لباساش شدم….
یه جلیقه پوشیده بود که رنگش مشکی بود و
جنسش نخی بود شلوارم دقیقا
همون رنگ بود کفش هایش نیم بوت بود.
گفت قیافه اش عالیه… به کمدم نگاه کردم
یه تی شرت سفید دیدم که دیگه سفید نبود
و پر از خاک بود و یه
شلوار گرم کرم رنگ با کاف و
دمپایی…
به معنای واقعی کلمه. داغ بودم آفتاب داغ
نام مرا داغ تر کرد.
گلویم خشک شده بود و
دیگر ناله نکردم. سلام…
آقا من خسته ام چی
عموم و به خاطر خستگی و فشاری که

حامی ….
ابروهامو بالا انداختم و با تعجب گفتم…
چی؟…
لبخندی زد و گفت….
اسمم هی آقا نیست اسمم حامیه…. آهنی گفتم و
دوباره تکرار کردم. تشنه ام ….. اومد دستمو گرفت و کشید سمت خودش و
همون موقع گفت …
بیا دختر تا شب باید برسیم پناهگاه
….. گودی گردنش …با این یه نفس عمیق کشیدم
دیگه نمی تونستم با اون دمپایی راه برم که
شنای داغ واقعا دردناک بود.
هیچ وقت در شرایط سختی نبودم و عمویم همیشه
آسایش و آسایش را فراهم می کرد. با خاطره ای
از چشمانم سرازیر شد….
با این اتفاق پیش من آمده بود، یک قطره اشک در
حال شنا افتادم و
با گریه
گفتم
.
_معرفی کرد و مثل پر بلندم کرد
و بغلم کرد. آنقدر شوکه شده بودم که با
یک جیغ کوتاه
سریع دستانم را دور گردنش حلقه کردم و پاهایم را دور کمرش قفل کردم
و ناگهان صورتم
داخل
او رفت
. اومدم تو صورتم و
از گردنش بیرون آوردم و
به نیمه صورتش نگاه کردم ….
خیلی جدی و اخم به جلو خیره شده بود و
با سرعت به راهش ادامه می داد
. آبمو قورت دادم و با خونسردی گفتم
….
گفت
که
هست
خیلی جدی
. من یک پسر در آغوش دارم و او به من می گوید
اینجا استراحت کنم….
خیلی مضطرب بودم گوشه لبم را گاز گرفتم و
به رگ برجسته و تپنده گردنش نگاه
کردم
. او انجام داد
، اما من نتوانستم به او بگویم، خدایا، این چیست؟
. …تو محافظ منی….چرا با من اینکارو میکنی؟
چرا اینطوری حس کردم؟ انگار
در آن گرما یخ می زدم و مسخره بود. زمزمه آرامش را شنیدم آنقدر خاص بود که
سرمای بدنم را بلافاصله تبدیل به
گرما کرد…..
نونا من حافظ تو هستم و جانم را به تو می دهم
….. می توانی از من بخواهی هرچی، هرچی
جوجه کوچولو؟….
سری تکون دادم، سرشو نزدیک کرد و اون
تقریباً دماغ ما را لمس کرد،
گفت…
هوم؟….
سرم رو تکون دادم به این معنی که احساس کردم قلب هری ریخت بیرون، پیشونیمو عمیقا
بوسید
، با این حرفم خودمو تو بغلش مچاله کردم و
دیگه صورتمو تو گردنش نذار
دختر…..من نه منظورش را نفهمیدم، اما من
نتوانستم دوباره با او حرف بزنم، حداقل در
این
شرایط… با این حرف خود را در آغوشش مچاله کردم و
دفن کردم. زیر لب زمزمه کرد.
با گوش دادن به نفس هایش
احساس آرامش و امنیت پیدا کردم و آرام آرام چشمانم سنگین شد و
به خوابی آرام
فرو رفت . هوا خیلی
سرد بود، خودم را در آغوشش مچاله کردم و سعی کردم
دوباره به خوابم ادامه بدم….
دستی آروم روی دهنم گذاشت و
با چشمان باز به او نگاه کردم
صدایش را شنیدم که گفت…
آروم باش و بی صدا بیدار جوجه کوچولو
انگار به کسی وزنه 100 کیلویی به پلکم چسبیده بود،
بیشتر خودم را مچاله کردم و خواستم ناله کنم که بخوابم، اما او دستم
روی دهنم بود، خوابم میومد
، چشمامو باز کردم و خواستم دستش رو کنار بزنم، اما ترسیدم
تاریکی رو ببینم

توی اون بیابون برهوت، تنها نوری که اونجا بود، نور یه ستاره.
در
و درخشش سنگ در جیب من.
در کسری از ثانیه تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.
بازوی آن مرد را گرفتم و
. او در چشمان من و بسیار جدی اما آرام نگاه کرد
زمزمه کرد ….با دقت به حرفام گوش کن
و سریع و بدون معطلی انجامش بده، شنیدی؟
با ترس سرمو تکون دادم و آروم
دستشو از دهنم گرفت و پشت تپه ای
که ایستاده بودیم نگاه کرد و بهش نگاه کرد باز
صدای نفس و خرخر اون
موجودات اومد و من از ترس داشتم سکته میکردم
.. …
بازوم تو پنجه توست هش اسیر شد
یه کم خودمو کنترل کردم نمیدونم چرا
اصلا حالم خوب نبود و انگار یکی از درونم داشت بهم نقشه میگفت
یه چیز احمقانه در مورد این مرد ….
صورتشو نگه داشت در نزدیکترین قسمت صورتم و
با همان صدای آهسته گفت …..
این موجودات روح خوارند شیطان
آنها را به دنبال شما فرستادند، شما نباید گرفتار شوید، من آنها را نادیده می گیرم و وقتی گفتم با
تمام وجود برو تا نفست بند بیاید. تو
بر خلاف جهت باد شروع به دویدن می کنی…..
کمی مکث کرد و دوباره پشت تپه را نگاه کرد در حالی که
من
مات و مبهوت
بودم
. ….
چشم ندارند صداها را خوب نمی شنوند اما
بو می دهند و می ترسند پس
بر خود مسلط باش
. به محض اینکه بلند شد تا برود، مچش را محکم گرفتم،
چیزی در من نمی خواست
.
و من نفهمیدم چرا
از او جدا شود، ترسیدم…
من او را از دست دادم، او عملا تنها کسی بود که در این دنیای غریب برایم باقی مانده بود،
در مدت کوتاهی چنان به این غریبه وابسته شدم، گویی
یک عمر او را
می شناسم
.
اشک هایم شروع به زاری کردند…
می
خواهی چه کار کنی؟…… می ترسم تروخدا
تنهام
نگذار
. این منم نمیذارم هیچ اتفاقی برات بیفته
کاری که گفتم رو انجام بده نگران نباش
همه چی درست میشه….. ولی من نگران بودم و نمیخواستم اتفاقی براش بیفته اون لحظه هیچ کنترلی
روی
احساساتم نداشت، دوباره میخواست بره که
بی اختیار گفتم….
حامی…
بلند شد و دستی بهش زد و نفس عمیقی کشید و
زمزمه ای گفت…
عزیزم…
انقدر قلبم لرزید که احساس کردم
از درون فرو می ریزم چرا … چرا
این حس را نسبت به او دارم ، چرا احساس می کنم او همان من است …..
بدون سیلی به لبم زدم فكر كردن. ….
دوباره می بینمت؟
سرش را به سمت من چرخاند و با لحن خاصی پرسید …
چه چیزی
را
دوست داری
؟
منتظر علامتم باش …
وقتی بوسیدمش میخواست بره ….
میخوام همیشه ببینمت ….
با این خشکش کرد احساس کردم
حتی نفس هم نمیکشه یه دفعه برگشت و
دستش را دور کمرم انداخت و مرا هل داد و
مثل تشنه ای که تازه آب خورده یا مثل کسی
خیلی محکم مرا هل داد
لب هایم را گرفت.
که سالهاست نخورده اسیر می کرد، می خورد و لب هایم را می مکید،
گاهی
لقمه های کوچک
می گرفت
. چیزی نمانده بود
وقتی به خودش اومد بازوشو گرفتم ازم جدا شد
اما چشماش بسته بود لباش رو کشید
لبخند دلنشینی زد وقتی
چشماشو باز کرد غم بزرگی بهم دست داد در چشمانش…
نفس عمیقی کشید و پیشانی اش را به پیشانی ما فشار داد چسپوند زیر
لب چیزی زیر لب زمزمه کرد
که فقط دو کلمه شنیدم ….
شیرین ممنوع…
منظورش را نفهمیدم. آنقدر گیج و خجالت زده
که نگاه کنم تا معنای زمزمه اش را بفهمم…..
که حتی نمی توانستم به صورتش نگاه کنم.
ناگهان سرما بیشتر شد و درخشش سنگم بیشتر شد،
شرمم را فراموش کردم و
با شنیدن صدای تندش محکم به او چسبیدم…..
کاری را که بهت گفتم انجام بده…
بدون اینکه نگاه کند، گرفت. در حالی که خیلی آرام و بدون سروصدا به آن موجودات
نزدیک می شد
، دستش را پشت سرش برد و
از کمر شلوارش
چیزی شبیه یک تکه چوب استوانه ای بیرون آورد، نمی دانم چه کرد، اما
آن چیز بزرگ شد و تبدیل
به یک شمشیر عجیب و نورانی…..
آن موجودات متوجه شدند و به سمت او برگشتند،
خواستم به چهره های زشت آنها نگاه کنم.
آنها چشم نداشتند و انگار صورتشان مستقیماً به پیشانی او وصل شده بود،
مانند تنه ای بلند با دندان های تیز و نامنظم.
برای رفتن و راهی که به من نشان داده بود
گریه می کرد .
در آن تاریکی شروع به دویدن کردم، می‌دویدم
،
گریه می‌کردم…
نمی‌دانم چند بار زمین خوردم و دوباره بلند شدم،
اما آنقدر زیاد بود که بدنم دیگر نتوانست
زنده بماند
. در آن تاریکی
نمی دانستم کجا هستم، صدایی به گوش نمی رسید و تقریباً مطمئن بودم که این پایان
کار ناامیدانه
من است
.
حداقلش این بود که پیدام میکردنو
منو میکشتن ازین ترس و دلهره وحشتناک که بهتر
بود…..
گریم بند اومده بودو هراز گاهی سکسکه میزدم از
خستگی در حال بیهوش شدن
بودم که نور ضعیفی رو از دور درست سمت چپم
دیدم خوشحال از جام بلند شدمو به
همون سمت رفتم کم کم متوجه شدم نور اتیشه به
قدم هام سرعت بیشتری دادم….
ولی همینکه نزدیک شدم و با چیزی که دیدم
پاهام به زمین چسپید موجوداتی با
گوشهای بلندو نوک تیز با قدی کوتاه و دست و
پاهای درشت و پر مو با دهان هایی
گشادو پر از دندون های ریزو تیز کاملا برهنه
مشغول س ک س با دخترانی زیبا بودندصدای خشدارو زشتشون به چهره کریهشون
میخورد…..فضا رو صدای ناله دخترا پر کرده بود اما
اصلا انگار تو حال خودشون نبودن چشمم
خورد به یکی از اون دخترا که یکی از اون
موجودات پشتش بودو یکیش جلوشو
سخت مشغول بودن حالم از دیدن اون صحنه بهم
خورد و نزدیک بود بالا بیارم…..
بدون اینکه جلب توجه کنم عقب عقب رفتم که
ناگهان صدای جیغ یکی ازون دخترا
بلند شد چشمم که بهش افتاد از ترس چیزی که
دیدم منم جیغ کشیدم …..
اون دختر انگار داشت زایمان میکرد اما نه یه بچه
چیزی که ازش بیرون اومد انگار یه
تخم بزرگ قرمز رنگ و لزج بود با جیغم توجه اون
موجودات بهم جلب شد….سرتا پامو با شهوت نگاه کردن و لبخند زشتی رو
اون دهنای گشادشون نشست دیگه
صبر نکردمو تا جون داشتم شروع کردم به فرار
کردن صدای دادو بیدادشون و
دویدنشون میومد و بیشتر منو میترسوند داشتن
بهم میرسیدن که نمیدونم چیشد با
تمام توانم داد زدم….
حامی…….
برگشتم پشتم و نگاه کردم که دیدم نزدیک به ده
تاشون مثل حیوونا روی چهاردستو
پا دنبالم میدوئیدن یکی از اونا جستی زدو پرید رو
پشتم که دوباره جیغی زدمو
همزمان محکم با صورت خوردم زمین…..شروع
کردم به دست و پا زدن تا از روم بره کنار که مچ پام
رو گرفت و منو روی شناکشید به سمت همون اتیش شروع کردم به تکون
دادن پامو فریاد زدن….
ولم کن……کمک…..ولم کن عوضی….حامی کمکم
کن….حامی
از ته دل جیغ میزدمو دستو پا میزدم اصلا دلم
نمیخواست سرنوشتم مثل اون دخترا
بشه همش حامی رو صدا میزدم حس میکردم اون
میادو نجاتم میده….
اون موجودات دیگه هم اومدنو یکی از اونا مچ
دستمو گرفت و منو کشید سمت
خودش که اون موجود اولیه که پامو گرفته بود
بهش حمله کردو با صدای وحشتناکی
غرید…..
دستتو بکش….من اول گرفتمش پس این ماده
فقط مال منهبا حرفی که زد قلبم برای یه لحظه نزد….ماده!!!!!
اون دختری که داشت زایمان میکرد
اومد جلوی چشمم و چشمام از فکری که به سرم
اومد گشاد شد ….
اون دوتا داشتن با هم دعوا میکردن که یکی دیگه
دست انداخت به یقه لباسمو منو
دنبال خودش کشید از بهت بیرون اومدمو دوباره
شروع کردم به جیغ و داد با صدای
من اون دوتا برگشتن سمتم و به اونی که یقه ام رو
گرفته بود حمله کردن…..هر بار یکی من رو به
سمتی میکشید احساس یه تیکه گوشت تو چنگال
یه سری
گرگ گرسنه رو داشتم یک لحظه همشون با هم
درگیر بودن و از من قافل شده
بودن…..

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.