درباره دختری به نام دیاره که برای انتقام خون برادرش در مسابقات اتوموبیلرانی عضو میشه و قراره که …
دانلود رمان هفت خط
- 1 دیدگاه
- 4,110 بازدید
- نویسنده : گیسو خزان
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1933
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : گیسو خزان
- دسته : عاشقانه , انتقامی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 1933
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان هفت خط
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان هفت خط
ادامه ...
جمعش کن… نگاه ناله و عصبی اش بالا آمد و به چشمانم خیره شد. از لحن آمرانه پر از تحقیرش خوشش نمی آمد و
من می توانستم این را کاملاً از چشمانش بخوانم. اما این مهم نبود.. مهم من بودم که از
این احساسی که مرا مجبور می کرد این شخص را تا سر حد مرگ شکنجه و عذاب دهم لذت می بردم.
– من با تو هستم!
صدای نسبتا بلند من مثل همیشه او را مبهوت کرد و در حالی که سعی می کرد به من احترام بگذارد
آرام و لرزان گفت:
– تو برو… من خودم…
– اینجا برای من تعیین تکلیف نمی کنی! همین الان بشین همه رو یکی یکی جمع کن
تا جلوی همه کارمندا مجبورت نکنم این کارو بکنی!
اخمش هم فرو رفت.. چاره ای نداشت. او می دانست که وقتی چیزی بگویم، آن را انجام خواهم داد.
این مقایسه صدای نفس ها می توانست به هر کسی بفهماند که این دختر کوچک و به ظاهر مظلوم شبیه است.
قبلاً صابون من به شدت صاف شده بود.
به زور و اکراه جلوی من زانو زد. چشم از روش برنداشتم و دیدم چطور
با انگشتان ظریفش سوزن های گرد را جمع می کند.
لرزش دستش کار را برایش سخت کرده بود. برخی از سوزن ها بسیار کوچک بودند و از دستش لیز می خوردند
و نمی توانست بسیاری از آنها را از سرامیک جدا کند.
صدای نفس های کوتاه و پر استرس او و نفس های عمیق و آرام من اتاق را پر کرد و
موش ترسیده در چنگال ببر زخمی گرفتار شد. و در حال حاضر هیچ راهی برای فرار وجود ندارد. چند دقیقه ای بود که با سوزن ها درگیر شده بود و با دیدن چند قطره خونی که روی سرامیک ریخت،
چشمانم به انگشتان سرخ و سوراخ شده اش جلب شد.
حالا درد و سوزش من مانع کارش شده بود و در همان حالت زانو زده سرش را بلند کرد و به من خیره شد که در
یک قدمی او ایستاده بودم و قصد حرکت نداشتم.
موهایی که همیشه جلوی پیشانی خدا و جلوی چشمانش بود
مرا به جای خودش عصبی می کرد .. چون نمی توانست صورتم را واضح ببیند و لذتی را که از
این گونه آزار دادنش می برم درک کند.
فقط اولیش بود
وقت داشتم به اندازه هر ثانیه این سال اضافی که به من تحمیل شده بود عذابش بدم . من همونطور که بودم عذاب میکشیدم
وقتی سوزن ها را جمع کرد، می خواست بلند شود که صدام دوباره در اتاق طنین انداخت:
– بشین!
آب دهانش را قورت داد و سرش را بلند کرد. با پشت دست موهایش را کنار زد و به من خیره شد که منتظر بود
به زمین اشاره کنم و گفت:
– پاک کن… همه چیز را نجس کردی!
چشمانش عصبی بود و شاید به انتقام فکر می کرد. درست مثل آن روز، به خاطر یک انتقام کودکانه،
دردسرهایم به باد رفت. اما حالا همه چیز فرق کرده بود.. حالا در دستان من بود و
هر طور که می خواستم می توانستم آن را بازی کنم.
دستمال کاغذی از جیب کتم بیرون آوردم و جلویش روی زمین انداختم. با نگاه عصبانیش لبخند زدم
شب روی میز من بود!
که پر از قطرات خون بود لبخند زدم و گفتم:
– کار تایپ را بدون کوچکترین اشتباه املایی انجام می دهید. کل سی صفحه کاتالوگ تایپ شده
اینجوری کارم خیلی راحت میشد و نیازی نبود دنبال بهانه از بنی اسرائیل باشم!
البته تایپ 30 صفحه در مدت کوتاه با این انگشتان سوراخ شده برایش سخت بود . مثلاً می خواست با اعتراض، مسئولیت خود را از بین ببرد
. چه بهتر که نتونست… چون اون موقع طرف من بود!
در اتاق را باز کردم و هنوز بیرون نرفته بودم که زیر لب صدای زمزمه ای شنیدم:
– کچل بد!
لب هایم به یک طرف کشیده شد وقتی بهانه ای آورد تا بیشتر عذابش دهم خوشحال شدم.
هر چه می ترسیدم طرف یک مظلوم و بدبخت باشم که هر چه به او می گویم قهر نکند و
با ظلم مفرط کاری را که از او خواسته ام انجام دهد.
.. دقیقا همونه که باید باشه…زبانش همون زبون قرمزه که باید سر سبزش را باد کنم!
لبخندم را از دست دادم و آن را به اخم غلیظ بین ابروهایم رساندم. من خودم بهتر و بیشتر از هر کسی میدانستم
که
انقباض عضلات وسط پیشانیام میتواند بر گیرندههای ترس طرف مقابل تأثیر بگذارد و این نشان میداد که او فکر میکرد من صدایش را نمیشنوم.
پس وقت آن بود که به او نشان دهم که تمام هوش و حواس من مجموع کلمات و حرکات است، حتی با کوچکترین آنها، به همین
دلیل می توانم به راحتی از آن به عنوان یک سلاح در چنین مواقعی استفاده کنم.
در را بستم و به سمتش برگشتم، سریع بلند شد و ایستاد… چشمان گرد و درشتش گردتر از همیشه است،
هر چند داشتم پشیمان می شدم. کسی که بخواهد یک ساعت و نیم با من مصاحبه کند،
او را به خاطر اشتباهش سرزنش می کنم. بدون اغماض… بدون دوستی… بدون ترحم و دلسوزی…
دلسوز بودن در هیچ جای زندگی هفت خط ندارد! به خوبی یاد گرفته بودم که در زندگی
باید هفت خط باشی تا به هدفت برسی.
حالا برای فهمیدن این موضوع که فهمیدنش دو سال تمام طول کشید… زل زدم به
صورت گچ گرفته اش با قدم های بلند به سمتش رفتم… ×××××
آستین کتم را کمی بالا زدم و به صفحه ترک نگاه کردم. ساعت را برداشتم و دور دستم انداختم که
ساعت هشت و نیم را نشان می داد. دقیقاً یک ساعت و بیست دقیقه بود که روی این مبل نشسته بودم و منتظر بودم که به
من زنگ بزنند و به مصاحبه شغلی بروم.
و معلوم است که می خواهد هر زحمتی می خواهد به من بدهد!
برای صدمین بار به گوشه ی آن دفتر شیک و مدرنی که در آن قدم گذاشته بودم نگاه کردم
و هر بار بیشتر از دفعه قبل ناامید شدم.
چنین دفتر و ماشینی در این مکان و در این ساختمان یا باید بگویم برج وجود دارد.
می خواست چه کار کند؟ عجیبه که مثل خیلی جاهای دیگه.. قبل از اینکه کار
به مرحله تبلیغات در اینترنت و روزنامه ها برسه میگردن و استخدام نمیکنن!
اما خب…میزان حقوق ذکر شده در آگهی بدجوری مرا وسوسه کرد که از شانسم استفاده کنم و
آن را امتحان کنید من به هر دری زده ام، روش این است.
خدایا چی دیدی… شاید یک بار شانس و اقبال به دلم آمد و کاری کرد که به جای کار در مغازه های کثیف و کثیف و کارفرمایان شلخته،
در چنین جای باحالی استخدام شوم . حالا میتونم
از خونسردی کنار بکشم… برای نجات زندگی و آینده ام به این پول نیاز داشتم!
در چند متری نشسته بود و حتی یک ثانیه هم سرش را از روی گوشی بلند نکرد.
تابلوهای شیک و طرح های تبلیغاتی رنگارنگ و براق را که می توانم تشخیص بدهم ببینید
به گونه ای طراحی شده بود که به گلدان های گل و آباژورهای گوشه اتاق کشیده شده بود و سپس مبلمان سبز رنگی که با آن مطابقت داشت.
دکوراسیون اتاق به رنگ زرد و زیتونی.
در انتهای سرم نگاهم به ردیف مبل های ال شکل برگشت که یک طرف من و طرف دیگر مردی نشسته بودم
که ده دقیقه پیش آمده بود و او هم منتظر بود صاحب این سازمان را ببیند. مثل من. مشغول زمین زدن مردی بودم که
از کنار نیم بوت های شکلاتی تیره و شلوار نخی استخوان دارش گذشتم و به تی شرت قهوه ای تیره یقه ای رسیدم که
وقتی می بینم همه چیز را سریع در ذهنم پردازش می کنم و می بینم این رنگ در کنار کدام رنگ است. ترکیب بهتری ایجاد می کند. این فرآیندها را
او زیر کت اسپرت قهوه ای خود می پوشید.
درسی که خوانده بودم و حرفه ای که بلد بودم مجبورم کرد همه چیز را سریع در ذهنم ببینم که
در طراحی کامپیوترم خیلی به من کمک کرد.
اما گویی فرد روبهروی روم نیز
چیزی در مورد رنگگرایی و ترکیب رنگهای مکمل آموخته است. چون بعد از چندین بار تجزیه و تحلیل و بررسی به این نتیجه رسیدم که ترکیب این رنگ ها با هم ممکن است به
عجیب باشد اما واقعا دیدنی و جذاب است. چیزی که شاید به ذهن همه نرسد!
بالا نگاه کنم.. صورت دراز و اخم چروکیده اش که یک خط عمیق در وسط پیشانی اش داشت و
به او چسبیده بود. ابروی چپ، و با ته ریش مرتب روی صورتش.. باید مطمئن می شدم
که این مرد برای B خیلی مهم است، در نشان دادن ظاهرش مشکل دارد.
اما این وسط.. تنها چیزی که کمی جالب بود موهای کوتاه سرش بود که انگار همین دیروز بود
ماشینی بود با امتیاز چهار!
میدونی چرا ولی با توجه به تجربیات قبلیمون وقتی با یه پسر چشم در چشم بودم انتظار داشتم این
مردی که برای خودش همچین مدلی درست میکنه چرا باید تا این حد از بقیه موهاشو کوتاه کنه؟
باشد که گرفتاری هایش از بین برود و اولین کلمه ای که با دیدن او به ذهن همه می رسد “طاس” باشد!
من خیره شد.
دیگر وقت نداشتم نگاهم را جلب کنم و برای اینکه نگاهم را از دست ندهم مجبور شدم به خیره شدن ادامه دهم. او این کار را نمی کند
بی اختیار پاهایم را کمی به سمت پایه های مبل جمع کردم. چون مقایسه کفش های چرم تمیز این پسره
با شلوار جین آل استار تقلبی ام که
وقتی آمدم با یک پا در گل افتادم، نمی دانم چند دقیقه وقت داشتم. من به او نگاه می کردم و از تصمیم احمقانه اش در سالمونی متاسف شدم
، انگار که او احساس کرد که من خیره شده ام و در نهایت گوشی اش را درآورد و به
لبخند خیره شد و از این که هر دوی ما در این شرکت علوفه شدیم گله مند شدم. با چهار کلمه این سکوت
اعصابش را آزار می دهد و خرد می کند.
عزا گرفتم… چه حالی داشت؟ حالا تعجبی نداشت که چرا موهایش را برداشت و کنار این مرد اصلاح کرد
! همین الان ثابت کرد که تعادل رفتاری ندارد و معلوم نیست چقدر با خودش دارد!
خسته از این انتظار بی پایان، کیفم را روی دوشم انداختم و بلند شدم و راه افتادم
سمت در اتاق مدیریت و چتری هایم را با انگشتانم روی پیشانی ام صاف کردم. به معنای واقعی
مرا چرا می کردند و اگر ده دقیقه بیشتر می ماندم تنبیه می شدم و بدبخت برمی گشتم به
.
حتی دستم را بلند نکرده بودم که در را بزنم که در باز شد و همان آقایی که یک ساعت و نیم آنجا بود.
من گفت صبر کن تا صدام بیاید بیرون و من
گفتم:
آقا من منتظر بودم. به مدت یک ساعت و نیم اگر امروز نمی خواستی مصاحبه انجام بدی،
از همون اول می گفتی فردا بیا.
با چشمای گشاد شده زد به پیشونیش و گفت:
– آخه واقعا شرمنده.. یادم رفت یه مشکل کوچولو داشتیم.
با اکراه از جلوی در کنار رفت و گفت: – اگر دیر نکردی بگو، خود آقای گلباغ اینجاست. آنها در مورد شرایط کار برای شما توضیح خواهند داد
.
نفس کشیدم و از فضایی که بین خودش و چارچوب در ایجاد کرده بود بیرون رفتم. احساس کردم
انتظار داشت که بگویم حالا که درگیر مشکلات کاری ات هستی، یک روز دیگر می آیم. اما خیال باطل!
ضرورت همانطور که گاهی زبان انسان جلوی هرکس و هرکس کوتاه می شود… می تواند
کمی جسارت و جسارت در وجود انسان ایجاد کند.
من این همه راه را می روم و می آیم اینجا برای کاری که معلوم نیست مناسب باشد یا نه! من باید تکالیفم را انجام دهم
امشب روشن می شود!
من نفهمیدم اگه اینقدر سرشون شلوغ بود چرا برای استخدام تبلیغ کردند. البته تقصیر من است
حداقل برای من اینطور بود. وگرنه شاید اگر چند سال پیش آدم بودم و
که در چنین شرایطی قرار می گرفتم … امکان نداشت یک ساعت و نیم برای مصاحبه چند دقیقه وقت بگذارم و
به محض اینکه می رفتم بیرون. فهمید که من یک بازنده هستم
با اینکه چند سال پیش حتی فکرش را هم نمیکردم که روزی آنقدر به کار نیاز داشته باشم
دلم می خواهد با چنگ و دندان بگیرم، حتی با زدن کوچه علی و پا گذاشتن روی غرورم!
کاش زندگی هیچکس به جایی نمی رسید که بخواهد روزی با خودش بگوید… داشتم به چه فکر می کردم و چه شد!
مرد در را بست و بیرون رفت. به سمت میز مدیریت رفتم که مرد جوانی پشتش نشسته بود و
دفترچه ای روی میزش گذاشته بود.
جلوی میزش ایستادم و گلویم را صاف کردم.
چون دیر اومدم وگرنه مثل بعضی از متقاضیان کار قبلیم زود میرفتن و من به زندگیم ادامه میدادم!
– سلام!
سرش را بلند کرد و با تعجب به من و سپس در بسته اتاقش نگاه کرد و گفت: – بیا!
پو این یکی کاملا خارج از مرحله بود. او نمی دانست من اینجا چه کار می کنم.
به موهای صاف اما ژولیده روی پیشانی اش که نشان از خستگی داشت، نگاه کردم و
گفتم:
– برای مصاحبه و استخدام آمده ام.
به ساعت دور دستش نگاه کرد و گفت:
– حالا؟
-خب الان نه…یکی دو ساعت پیش…اما آقایی که الان رفت به من گفت صبر کنم تا
صدام رو صدام کنن. از تماس با او ناامید شدم، بنابراین خودم آمدم.
نفس راحتی کشید و با اینکه خیلی ناراحت و عصبی به نظر می رسید، مؤدبانه گفت:
– باشه.. حالا خیلی صبر کردی، لطفا بشین تا یه فرم بهت بدم.
حتی عصبی بودنم هم مانع ماندنم نشد. اگر قرار بود اینجا استخدام شوم، مجبور می شدم
من از همان ابتدا گربه را می کشتم و به آنها می فهماندم که من آدمی نیستم که به راحتی کوتاه بیایم و از
حقم بگذرم. اشتباه خودشون بود پس خودشون درستش کنن!
روی مبل جلوی میزش نشستم و کیفم را کنار پاهایم گذاشتم… خیلی احساس ناراحتی کردم و
سوت و کوری این شرکت به این حس دامن زد. یعنی در روزهای عادی خیلی خلوت بود
؟ با اینکه در آگهی تبلیغ شده بود، ساعت کار تا هفت صبح بود و الان نزدیک نه!
بالاخره بعد از دقایقی از میان انبوه کاغذهای روی میزش برگه استخدام پیدا کرد و گرفت که
طرف من را گرفت.
آنقدر کلمه و تو نوشته بودم که حالا با چشمان بسته می نوشتم…
داشتم بقیه سوابق کارم را پر می کردم که در باز شد و مردی که
آلما سرخی نام پدر آیت.. بیست و سه ساله.. لیسانس گرافیک.. متولد تهران.. مثل همیشه جلوی رشته تأهل مکث کردم و نتوانستم
.
مثل بقیه اطلاعاتم سریع بنویس کارفرمای او گفته بود که
به یک فتوشاپ کار نیاز دارند.
پس مجبور شدم به شانسم تکیه کنم و شروع کردم به دعا کردن که
شناسنامه یا فتوکپی صفحه دوم را به عنوان مدارک مورد نیاز استخدام نخواهند.
دو ساعت معطل من اومد داخل. مستقیم رفت پیش آقای گلباغ که انگار مدیر این شرکت بود.
زیر چشمم داشتم بهشون نگاه میکردم که آروم چیزی بهش گفت اما
با صدای بلند و پر از تعجب جواب شنید:
– خودش اومده؟
– آره بیرون نشسته!
-پس چرا نمیری؟
– الان خودم دیدم!
سریع از پشت میز بلند شد و در حالی که یقه کج را درست می کرد، پیراهن چهارخانه
اش را با خود برد. حدس می زدم منظورشان همان طاس احمقی است که بیرون نشسته است. پس
یعنی شخص مهمی بوده که مدیر شرکت شخصا به استقبال او رفته و به محض اینکه متوجه شده به
شرکتش پیوسته است.
اهمیتی ندادم و دوباره حواسم را جمع کردم.. تقریباً تمام شده بود که این بار به جای معاونش وارد اتاق شد.
با همان آقایی که انگار فضا و زمان می خواست و حالش هنوز گیج بود. گلباغ می خواست او را دعوت کند که روی مبل بنشیند. در همین لحظه چشمش به من افتاد و تازه یادش آمد
که من در آن اتاق هستم.
چند قدمی اومد سمتم و با صدایی که میخواست فقط به گوشم برسه گفت:
– ببخشید خانوم…؟
فقط در سکوت نگاهش کردم تا مبادا برای من درباره فیلم صحبت کند و همان سوالی را
که پرسید:
– خانواده شریف شما؟
– من قرمزم!
– خانم سرخی… میشه لطفا فردا بیام مصاحبه و شرایط استخدام رو توضیح بدم
و مفصل صحبت کنیم؟
– نه!
با جوابی واضح اخم کرد و صورتش از تعجب پیچ خورد. بدون اینکه از جام بلند شوم یا ابروهایم را خم کنم
، با صدایی که آنقدر بلند بود که به گوش
مهمان خوش تیپ اما کچل و بی ادب چند متری رسید گفتم: –
من تقریبا یک ساعت زودتر از این آقا آمدم. پس طبیعیه که زودتر کار منو شروع کنی..
حالا نگاهش به سمت من کشیده شد. با اینکه انتظار داشتم او را عصبانی ببینم، اما آرام و بی تفاوت بود
. یه جورایی میدونست این بازی برنده ای جز خودش نداره و اونقدرها هم مهم نیست که
به خاطرش ابرو خم کنه!
با اینکه از قبل مقید به استخدام در این شرکت بودم، غرورم اجازه نمی داد به این راحتی تسلیم
درخواست مضحک گلباغ شوم که علناً مرا به خاطر شخص دیگری از شرکتش بیرون می کرد. ابتدا کار شخص جلویی را شروع کنید. حالا با این همه سازمان
و دستگاه هایی که برای خود ساخته اید، باشم، توقع شما برای رعایت حقوق شهروندی
بسیار بالاتر است!
بعد از چند ثانیه خیره نگاهی به من کرد و دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و
با پف غلیظی به سمت مهمان عزیزش چرخید.
می خواست چیزی بگوید که در همان لحظه صدایی از بیرون اتاق یا شاید بیرون شرکت شنیده شد و
من به وضوح رنگ پریدن گلباغ را حس کردم. شاید اونطوری که فکر می کردم نبود ولی وقتی
به مهمونش گفت:
– یه کم بشین الان میام.
از لرزش صدایم فهمیدم ناراحت است. حالا نوبت مهمونش بود که اخم کنه و بگه:
– فقط قرار بود چندتا طرح بهم نشون بدی!
چون به طرف در می رفت گلباغ با عجله گفت:
و کچل بودن باید صفت قد بلند و قدبلند بودن را به او نسبت می دادم بدون اینکه حتی یک نگاه هم به من که همان بود.
– چشم چشم… الان میام! فقط چند لحظه…
گفت و تقریباً فرار کرد. بعد از رفتنش، میهمان ویژه که حالا علاوه بر خوش تیپ بودن، بد اخلاق،
آدمی که هرگز ندیده بود، به او خیره شده بود. روبه روی هم روی مبل نشستیم. آن را برداشت و دوباره گوشی اش را از جیبش بیرون آورد
و مشغول شد.
نگاه کردم و برداشتم و گوشی و کیفم را بیرون آوردم. ساعت از نه شب گذشته بود و اگر
الان می رفتم، بعد از ده به خانه می رسیدم. عجب اشتباهی کردم که
این وسط به فکر حفظ غرورم افتادم. حالا اگر او حتی یک ترک کوچک داشت، چیزی از من کم نمی شد. بهتر از این بود
که اون موقع به خونه برسم… با این حال… بعدا که برگشتم خونه… اعصابم آروم تر بود! تا حالا،
من تا به حال تماسی نداشته ام که کسی نگران من باشد یا حتی از نبودم عصبانی شده باشد، بنابراین نیازی به گوشی قدیمی ساده و کشویی من نبود
به من گفتند که باید با ظاهری خوش پوش و خوش لباس و متناسب با این مکان وارد شرکتشان شوم. که در
مثل آدم های خوشحالی رفتار کنم که چند دقیقه دیر می کنند و هزاران نفر می افتند. به تب
گوشی ساده و کشویی قدیمی ام که بعد از فروش گوشی تاپ مدلم… دوباره دستم را گرفتم
و تا الان نگهش داشتم دوباره گذاشتمش توی کیفم و انداختمش روی بغلم. اما به
محض دیدن فرشم که همین چند دقیقه پیش داشتم آن را با کفش های مرد مقابلمان مقایسه می کردم،
دوباره پایم را گذاشتم و سعی کردم آن را پشت میزی که بینمان بود پنهان کنم.
حتی اگر احتمال استخدام 1% هم در این شرکت وجود داشت… حتما به طور مستقیم و غیرمستقیم در آن صورت باید تمام پول حقوق قبلی را در حسابم میداشتم و برای
خرید کامل
میدادم. ست لباس برای خودم
می توانستم از آزاده لباس قرض بگیرم. من هرگز یک شخص قرض گیرنده نبودم، حتی
از نزدیکترین دوستم… اما چه اشکالی داشت؟
همین و بس، به او لباس دادم و حتی خیلی از لباس هایم را دادم و بدون چشم به او دادم. حالا نوبت او بود که جبران کند
!
با صدای دینگ های آزاردهنده، افکار و خیالات و شاید خواب هایی که
برای خودم در مورد کار در این شرکت می کشیدم ناپدید شد و
برای اولین بار با ناهنجاری به او زنگ زدم و گفتم:
– میشه لطفا ساکتش کنید؟
سرش را با تاخیر بالا گرفت. البته فقط تا اواسط راه… بقیه راه و تا به من رسید مردمک چشمش
سفر کرد و روی صورتم نشست.
یه لحظه از نگاهش ترسیدم که انگار میخواست بهش بگه.. تو همون جایی هستی که
سروصدای بیرون همچنان ادامه داشت و این فرد گویی از یخ ساخته شده بود که حتی در برابر این صداهای گنگ و نامفهوم که به وضوح مشاجره لفظی بود
تو میخواهی با من صحبت کنی؟ اما آروم نکردم و با ابروم گوشی تو دستش اشاره کردم..- گوشی تو و من میگم… لطفا ساکتش کن!
بدون هیچ حرفی نگاهش کرد و حتی اذیتم نکرد! من هم به این باور رسیدم
که حدسم درست بوده و او اصلا مرا نمی شناسد در حدی که بخواهد
حتی برای چند کلمه با من صحبت کند. به جهنم! الان انگار مرده ام با این آدم بدجنس حرف میزنم!
سروصدای بیرون همچنان ادامه داشت و این شخص انگار از یخ ساخته شده بود که حتی به اینها هم هیچ عکس العملی نشان نمی داد بر
خلاف من از کنجکاوی یا شاید فضولی میمردم اما به خودم اجازه ندادم بیرون بروم
و بفهمم چه خبر بود.
، وقتی صداها خاموش شد، بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد.
کاش می توانستم جلوی این نگاه خیره را بگیرم که از ترکیب رنگ لباس های تنگش خیلی خوشم می آمد
تا با یکی دیگر از آن نگاه های سرد و جدی، دلم را پاره نکند.
راست میگفتم خب… برای من که خیلی وقت بود آدم خوش پوش و شیک پوشی ندیده بودم
یه جورایی گیج بودم و وقتی این فرصت پیش اومد سعی میکردم حلش کنم.
سرسخت ذهنم را مسدود کردم و سعی کردم روزهای گذشته و زمان های زندگی ام را به یاد نیاورم تا یادم نرود
من هر روز و هر لحظه همچین آدمایی رو نمیبینم…ولی حداقل بخاطر جایی که زندگی میکنیم بیشتر از الان دیدمشون
با صدایی گیج به سمتش برگشتم که نفهمیدم از قطع برق بود یا جیغ بی اختیار و مسخره ام.
و اینقدر برام پیچیده نبود. اما حالا… نه، من آن آدمی بودم که پر از هیجان به این آدم ها نگاه می کردم
برگرد و رویاهای دخترانه تو ذهنم بباف.. نه من یه جایی زندگی میکردم که اینجور آدما
میرفتن و میرفتن!
دیگه به نگه داشتن غرورم اهمیت نمیدادم و از این توقعات که عصبیم کرده
بود اعصاب خردکنتر میشد . باید از اول می فهمیدم
شانسم آنقدر به من کمک نمی کند که جایی با چنین حقوقی مرا استخدام کند. کیفم را برداشتم و از جام بلند شدم
. .
وقتی چراغ قوه گوشیش روشن شد و نگاه عصبی اش روی صورتم بزرگ شد،
فهمیدم دلیل گفتن «نچ» جیغ بی اختیار من بوده است. .
قدم های بلندش از کنارم گذشت و به سمت در رفت
به سمتش رفتم تا با نور چراغ قوه اش را بزنم. خارج از این شرکت، اشتباه کردم
که نفهمیدم چرا و چگونه در این شرایط گیر کردیم. من ترسیم کردم:
اشتباهی بود که
از اولین بار وارد آن شدم. او این را ثابت کرد
و ضربان قلبم متوقف شد!
– آقای کاپیتان، من در را قفل کردم، کنتور این واحد را از پایین قطع کردم تا کامپیوتر و برق خاموش شود،
چیز دیگری ندارید؟
– نه، می تونی بری!
– چشم با اجازه!
روی دسته افتاد و چند بار آن را بالا و پایین کرد و وقتی دید قفل قفل است،
با شنیدن این گفتگو و صدای قدم هایش که از جلوی در دور می شود،
صورتش پر از تعجب و حیرت شد و بعد از چند ثانیه همزمان به سمت در شرکت دویدیم.
چند قدم عقب رفت
– اوه؟ کجا رفتی ما اینجا گیر کردیم چرا در را قفل کردی؟! بی فایده بود! البته با آسانسور پایین رفته بودند که به این سرعت رفته بودند! ولی من
از این بلایی که سرم اومد به اندازه کافی اعصابم خورد شد و حالا با این طرز حرف زدنم
دلم میخواست صدام رو از طبقات دیگه بشنوم و بگم این در لعنتی رو باز کن تا جایی
که میشد داد زدم:
– این درو باز کن. ! وقتی مطمئن نیستید که این شرکت خالی است، چرا در را قفل می کنید و
می روید؟ یکی بیاد این در رو باز کنه!
با دستی که از پشت آستین کاپشنم کشیدم به عقب پرت شدم و با نور خفیف چراغ قوه
چهره یخی اش را دیدم. ، انگار حتی با این شرایط هم نمی خواست قیافه اش را عوض کند..
– صداتو بردار!
صدای پر از قدرتش حالم رو بدتر کرد… انقدر که بدون فکر و سبک کردن کارم. …
با کف دو دستم به سینه اش زدم و عصبی داد زدم:
فهمیدم!
محکم ایستاد و حتی یک قدم هم عقب نرفت… حتی یک نگاه خیره که معنی رو
نفهمیدم از من نگرفت و من در حالی که شدیدا مضطرب بودم و از نفسم با ترس
ادامه داد:
– نمی دونم تو این شرایط چی بخورم، به سردردت فکر کنم؟
سرش را کمی به من نزدیکتر کرد.. فکر می کردم همدست کسانی هستم که اینقدر بی تفاوت هستند و
خونسرد هستند اما وقتی شروع کرد به حرف زدن فهمیدم که دستش از من عصبی نیست!
– من کاری به غذای تو ندارم، فقط ساکت شو!
وقتی می خواستم نگهبان بگیرم که مراقب حرف هایش باشد، صدایی به من یادآوری کرد که وضعیت همین است. اصلا
خوب نیست با این آدم حرف بزنی و دعوا کنی. با یک نگاه کلی به گوشه و کنار شرکتی که در طبقه بیستم یک برج تجاری بود… باید می فهمیدم که جدای از قفل بودن در، نه و باید احتیاط می کردم
تا
یکی بیاید و این در را باز کرد .
و زمان نامشخص بود دقیقاً از شر آن خلاص خواهیم شد. تنها بودن در یک
محیط بسته با مردی که از او چیزی نمی دانم، به جز اینکه در عرض چند دقیقه متوجه شدم که او یک مرد عجیب است و
شاید آدم نامتعادل… دلیل قطعی برای وحشت بود!
و برای کسب کمی امنیت و آرامش به این طرف و آن طرف خیره شدم.
بند کیفم را محکم در مشتم گرفتم و از آن جا دور شدم تا اینکه از منبع نور گوشی اش دور نشدم و
در تاریکی مطلق فرو رفتم.
و به دیوار چسبید همینطوری ما رو ترک کرد
و رفت.. چون انگار یکی از آشناهاش بود… اما وقتی دیدم نفس عمیق و سنگینی با
گوشیش مشغول است و ساکت شدم.. باید همین کار را انجام داده اند
حالت چهره اش که کم کم داشت آرامشش را از دست می داد نشان می داد که او هم مثل من از
این وضعیت پیش بینی نشده ناراحت است و بهتر است با حرف های اضافه ام اوضاع را بدتر نکنم
.
از زانوهایم شروع به لرزیدن کرده بود و تحت استرس شدید بودم. نگاهم به یک نفر متوقف نشد
… اما فوبیای لعنتی و همیشگی وجودم کم کم داشت خودش را نشان می داد و حتی
اندام های داخلی. بدنم هم می لرزد.
با اینکه تنها نبودم و فوبیای من بیشتر زمانی شدید بود که تنها در یک مکان تاریک گیر کرده بودم، اما
نمی توانستم روی این فرد به عنوان فردی که مرا از تنهایی دور می کند حساب کنم. این فرد ناشناس
خودش می توانست عامل اصلی ترس و وحشت من باشد. بدتر از همه اینها تنگی نفس بود که علیرغم داشتن اکسیژن کافی در فضای اطرافم
از این ترس و اضطراب همچنان خود را نشان می داد و من به خوبی می دانستم که فقط با پیشنهاد منفی. و برای حفظ افکار و افکارم
فقط با پیشنهادها و افکار منفی در این چند دقیقه متولد شد!
به سمت نزدیکترین پنجره سالن راه افتادم تا بوی هوای تازه را حس کنم تا از شر این شرایط عصبی خلاص شوم
.. در همین حین صدای گفتگویمان را شنیدم و از آن مشخص شد. خیلی شروع که
شخص مورد نظر نمی تواند مدیر این شرکت باشد.
– الو نریمان.. شماره معاون گلباغ و دری داری؟!
…
– تو شکسته گیر کردم. برقم را قطع کن و برو!
…
– نمی دانم چه بلایی سرشان آمده بود که مامور آمده بود. مرتیکه بی شخصیت رو هم گرفت… هرچی
زنگ بزنم گوشیش خاموشه!
در حالی که با قفل پنجره کلنجار میرفتم چشمامو محکم بستم! خدایا حالا که گوشیش خاموش بود
چطور باید پیداش میکردیم؟ مگه تا فردا اینجا بمونیم؟ من در این مورد نمی دانم، اما
نمی توانم برای یکی صبر کنم!
. جوری حرف میزد که حتی بدون فریاد هم میتونست جدی باشه
این پنجره یا خیلی وقته که باز نشده… یا قدرتم کافی نبود. همه چیز در مورد
این شرکت، از صاحبش گرفته تا تجهیزاتش، بی ارزش و به قول این مرد بی خاصیت بود.
بدون اینکه نتیجه ای بگیرم با قیافه ای که در خور عزاداران است به سمتش چرخیدم.. نور چراغ قوه اش
حالا سقف را گرفته بود و صورتش را نمی دیدم… فقط از سایه اش تشخیص می دادم که
در دست گرفته است . دستش به سمتش میره تو سالن…
-میدونم فردا چی میشه!…
-میخواستم گیر بیارم؟ دیدم دعوا شده و می خواستم نقشه اش را نادیده بگیرم و بیام بیرون اما
همون موقع که سیاوش بی پدر توی جمع شروع کرد به حرف زدن.
صدایش بلند نبود اما لحن جدی و محکمش باعث شد اندامم بیشتر بلرزد
.
حالا فهمیدم چرا گلباغ اینقدر بهش احترام میذاشت… این آدم
حتی با ظاهر و لحن صداش هم داشت برای خودش احترام میخرید!
-حالا دلیلی نمیبینم که برات توضیح بدم اون حرومزاده چی میگفت! راهی برای خلاص شدن
از شر این سگ پیدا کنید!
با اینکه منو ندید نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم و
روی مبل کنار پنجره نشستم. یک مرد بی شخصیت حتی به حضور یک زن در چند قدمی او فکر نمی کرد و هر چه
می خواست می گفت.
با اینکه با یکی دو برخورد و چشم و هم چشمی فهمیدند که اصلاً مرا اینطور در نظر نمی گیرد
او می خواهد به حضور من در کنارش احترام بگذارد!
– اینجا چه میکنی؟
نمی توانستم بشنوم که پشت خط به او چه می گوید، اما مشخص بود که با هر جمله عصبی تر می شد
.
– آیا می خواهید درب ضد سرقت شکسته و نرده آهنی پشت آن را بشکنید و با چه چیزی؟
این بار صدای خنده مردی که نریمان او را صدا کرده بود را شنیدم و واقعا به او به خاطر جسارتش تبریک گفتم
که با وجود شدت عصبانیت و سردرگمی این برج زهمر، باز هم داشت شوخی می کرد! بودن. اشتباه کردم بهت زنگ زدم
زنگ نزن تا راهی پیدا کنی از دستم خلاص بشی…
-گفتم
نمیخوای بیای…کری؟
…
-نمیدونم نزدیک میاد با اینکه فایده نداره … باید صبر کنم تا موبایلشو روشن کنه
!
…
– فعلا!
زنگ زد و قطع کرد و روی مبل نشست و گوشی اش را روی میز انداخت. این بار نور گوشی
روی صورتش افتاد و چون سرش از پشت به مبل تکیه داده بود، سایه ای که روی دیوار افتاد عکس وحشتناکی بود.
او موفق شده بود… اگرچه سایه اش ترسناک تر از خود واقعی اش نبود.
مجبور شدم یه بار دیگه به شانس احمقم لعنت بفرستم چون با اصرار و اصرار من برای پرکردن فرم استخدام خراب شد
… باید همچین آدمی رو تو این فضای وحشتناک تحمل میکردم!
نگاه گنگ و بی هدفم به اطراف خیره شد.. انگار هر دو هنوز گیج و مبهوت بودیم و نمی دانستیم باید چه کنیم
..
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که بیداد کنم که او متوقف شد. چگونه دیگر
آیا این درب به اصطلاح ضد سرقت می تواند بدون کلید باز شود و خارج شود؟
زودتر از من تونست از بهت خارج بشه و بلند شد و رفت تو اتاق گل.. حرومزاده خودخواه
گوشی من را با خودش برد حالا در این تاریکی چه کنم؟ نگاه کردم و چشمانم را گرفتم تا سایه اشیاء در و دیوار روی من نیفتد
. این
ترس و فوبیا بود که از کودکی آزارم می داد.
گوشیم را درآوردم و
شماره خانه را گرفتم بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم که کسی
جوابگوی تلفنم نباشد اما دوباره تلاش کردم. بعد از یک دقیقه وقتی
صدای بیپ رایگان در گوشم پخش شد، تلفن را قطع کردم و این بار
روی نام «فیروز عزیزی» از لیست مخاطبینم مکث کردم.
یکی از دستانم داشت پوست لبم را کنده بود و یکی از پاهایم به سرعت طبقه بالا را پایین می آورد. حتی دیدن اسمم برایم استرس زا بود و نمی توانستم تصور کنم
بعد از توضیح وضعیتی که در آن گیر کرده ام
چه واکنشی می خواهد نشان دهد .
البته از این به بعد همه چیز خیلی بدتر میشد.. پس بهتر بود بهش زنگ بزنم و از سرم بیرون کنم
. وقتی اون خونه نبود هر چی میشد بعد از رفتن خودم درستش میکردم…
چشمام کوره… دندونام نرم!
هیچ کس دیگری نبود که بخواهم از او کمک بگیرم تا زمانی که نبودم تا به کارهایی که
با نهایت ظلم بر دوش من انجام می شد رسیدگی کنم. حتی محسن هم تهران نبود و من فقط
باید دست به دامان خدا می شدم تا هر چه زودتر از این خرابی نجات پیدا کنم.
خس خس سینه و درد قفسه سینه ام بیشتر و بیشتر شد، تقریبا گریه کردم. می دانستم که
استفاده از اسپری من فایده ای ندارد زیرا این یک تنگی نفس کاذب بود و اکسیژن لازم برای رسیدن به
ریه های بیمارم را در هوای این اتاق داشتم. اما من از غیبت آن پسر استفاده کردم و
با چند پفک اسپری از شر این خس خس آزار دهنده خلاص شدم.
نمی خواستم جلوی او استفاده کنم… هنوز او را نمی شناختم و نمی دانستم دارم چه کار می کنم
سلول کجا می رود؟ پس عقل حکم کرد که به نقطه ضعف دست نزنم! چشمانم بسته بود و با نفس های عمیق به ریتم قلب و تنفسم کمک می کردم. صدایش در سکوت سالن پیچید
:
– بیا اینجا!
. من برای این بودم که ضربان قلبم را کم کنم
.. یعنی با من بود؟ از گوشیش صدایی نشنیدم…دیگه چیزی نگفت…پس حتما
با من بوده!
مات و مبهوت به رام خیره شدم… چه آدم فرصت طلب و مغروری بود… یا
از ترس تاریکی مطلق نیمه بسته… به سمت اتاق رفتم… او
اصلاً من را آدم حساب نمی کرد یا در چشمانش مرا می دید و آن طور که می خواست رفتار می کرد.
با همه حرصی که تو زندگیم گذاشت صداش کردم و راستش کردم تا مثل خودش با صدای بلند جوابش را بدهم و بگویم
بنده گوش تو نیستم…
اما… فقط از من گذشت. یک لحظه فکر کنید که اکنون زمان خوبی برای تلافی است. و لجباز نیست.. شاید
برای رهایی از این قفس که فضایش هر لحظه برایم تنگ تر می شود، به کمک من نیاز داشت، خفه تر
و
خفه تر می شد.
پشت میز گلباغ ایستاده بود و سعی می کرد در کشو را قفل کند. وارد اتاق که شدم
با دست اشاره کرد که بروم کنارش بایستم.
نمی دانم چرا در آن لحظه نمی ترسیدم که او بخواهد به من آسیب برساند. یا شاید همه اینها
نقشه خودش بود که مرا اینجا به دام بیندازد. نمی دونم ولی از همه چی خوشش اومد… به جز این و
اینکه زیاد ندیدمش و کاری با من نداشت باعث شد بهش اعتماد کنم.
آهسته به سمتش رفتم و کنار میز ایستادم… اما یک لحظه به ذهنم خطور کرد که کاش یک چاقوی ضامنی داشتم.
میذاشتم تو کیفم و حداقل تو جیب کتم و با خودم میاوردم شاید درصدی لازم بود. توی قفل کشو بود و بدون اینکه به من نگاه کنه دوباره به گوشیش روی میز اشاره کرد و گفت: – نور و بذارش
اینجا
. ..
صداش لحن خاصی داشت… انگار همین چند ساعت پیش جیغ بلندی زده بود و حالا
او را برده و برده بودند. در حالی که صدایش اصلا از یک بلندی بلند نمی شد. عصبی بودن من
او را جذب کرد و به نظر من دو برابر شد و بدنم بیشتر لرزید.
فقط با ناراحتی نگاهش کردم و چیزی نگفتم، نگاهی به من انداخت و
دوباره مشغول کار کردن در کشو شد.
-میخوای از اینجا بروی؟
نفسم بند اومده بود و مجبور شدم با دستای یخ زده و نور چراغ قوه گوشیش رو بردارم و نگهش داشتم
طوری به دستش بگیرم که انگار با سوزن قفلش می کند و باز می کند.
وای… طرف دزد از آب در اومد. در غیر این صورت چرا باید قفل را با سنجاق قفل باز کند؟
از افکارم خارج شدم که گوشیش تو دستم زنگ خورد. آنقدر در کارش غرق شده بود که
دستش را دراز نکرد و فقط گفت:
– کی؟
به صفحه گوشیش نگاه کردم..
– نوشته نریمان!
– جواب بده.. بگذار روی بلندگو..
با وجود صدای زخمی اش که مردم را ناخودآگاه مجبور به اطاعت می کرد… اما لحن آمرانه اش انگار
با یکی از زیردستانش صحبت می کرد اعصابم را به هم ریخت و فقط به دلیل شرایط خاص و
شرایط حاد ما، کاری که او گفت را انجام دادم پسری در اتاق فریاد زد: سلام عزیزم؟
با ابروهای بالا رفته بهش خیره شدم تا بفهمم منظورش از دیار چیه. وطن؟!
من تا حالا نشنیده بودم که اسم بچه اش رو دیار گذاشته باشه… برعکس رفتار احمقانه اش
اسم خاص و جالبی داشت!
هنوز با اخم گیج سعی می کرد قفل را باز کند…
– بگو!
…
– دارم از وسایلش می گذرم تا کلید یدکی اش را پیدا کنم!
– من الان پایین جلوی در ساختمانمون هستم! چه کار کرده ای
هیچ نتیجه ای از کارش نگرفت و با حالتی خسته از جایش بلند شد و رفت سر میز و با کمد و کشو کمانچه زد
– فکر کنم زحمت بیهوده ای می کشی.. اما خب آدم با امید و امید زندگی می کند. فقط
با تلاش به دست می آید حالا این جوان دست از تلاش بردارید و به تخلیه انرژی خود ادامه دهید تا به هدف
و نتیجه برسید!
هر دو با تعجب اخم کردیم.. حالا از سردی و
عصبانیت اون پشت خط وقتی اون پایین میرفت و ما
اینجا گیر کرده بودیم!
– حرف بزن!
– می خواهم بگویم که حتی اگر به طور معجزه آسایی یک کلید پیدا کنید و
ارواح خود را از آن واحد تشریفاتی بیرون بیاورید. با درب برقی این برج بلند مواجه می شوید که طبق اطلاعات محدود
کار من در زمینه درب های الکترونیکی باید به شما بگویم که این نوع درب ها با کنترل از راه دور کار می کنند و
– چه ربطی به من دارد برادر؟ آزادانه بازی کنید تا زودتر واحدهای تجاری را از لانه موش بیرون کنید
با ریموت بالا و پایین می رفتی و فکر نمی کنم ریموت در دست کسی باشد جز نگهبان. ساختنش اشکالی نداره بقیه اش به خاطر امنیته
! اینجا هم نوشته که ساعت کار از هفت صبح تا نه شب هست… یعنی طبق محاسبات من باید تا هفت صبح اونجا باشین که نگهبان بیاد و در رو باز کنه
. آدم گرفتار شده و باید بره و در رو باز کنه…
مگر اینکه
بخوای از شعورت استفاده کنی و راهی برای…
به جای دوستش کتکم بزنند!
– خفه شو نریمان.. دیگه اعصابمو خورد نکن!
برای اینکه اینجوری گیر نکنی.. حالا اگه شبا خیلی میخوای سر و بالشتتو بذاری تو اتاقت یه چتر نجات برات میارم
که حداقل از پنجره 20 طبقه پایین بیای !
ما هر دو ناامید و عصبانی بودیم و این پسر کمی
که دلم می خواست تلفن را قطع کنم.
با خودم صحبت می کرد. می خریدم که همسطح آسفالت
خیابون باشه… اما
لذت خوابیدن روی اون تخت گرم و نرم رو از دست نمی دادم… خدایا زیلا کجای ویلا… فکس ممدعلی کجاست. شرکت ماشین سازی… حالا این
تنها پیشنهادی بود که میتونستم بکنم.. بازم اگه کاری داری برام..
با این حرفش سریع بلند شد.. دور میز چرخید و به گوشی خیره شد. او به سمت من آمد و پسر ادامه داد:
– یک کار دیگر هم می توان انجام داد.
بالا.. جایی شنیدم معاشقه در یک مکان ناشناخته و جدید با این استرس که
هر لحظه یکی بیاید و مچ شما را بگیرد می تواند بسیار لذت بخش باشد…
گوشی را از دستم گرفت و اسپیکر را غیرفعال کرد و به گوشی خود چسباند. گوش.
انگار
از پچ پچ دوستش خوشش آمده بود و
آنقدر پچ پچ می کرد که هنوز داشت به آنها گوش می داد که به صورت من خیره شده بودند. خلاصه می شد و این وسط دلم برای آن دختری که حرفش
مایه ی لذت و سرگرمی دو نفر از خود راضی و بی تربیت شده بود می سوخت! گرچه
جواب دوستش را نداد اما سکوتش به معنای تایید حرفش است!
وسط اتاق کنار فنجان ایستادم و بالاخره صدایش سرد به من رسید:
– تموم شد اراجیفت؟!
قرار بود تمام شود
مهم نبود به من چه می گفتند. همون چیزی که پسر تلفنی گفت یعنی ما الان هستیم و احتمالاً
تا نگهبان ساختمانمون برگشت اینجا موندیم و فقط خدا میدونه آخرش چیه
از ذهنم بیرون. بره به خدا یا تا صبح از اینجور فکر و خیال خفه میشم یا دیوونه میشم!
این چه مصیبتی بود؟ آیا من کمی بدبختی دارم؟ این وسط مستا داره از در و دیوارم میاد پایین
.. اگه امشب تو اون خونه بدون من یه اتفاقی بیفته چی؟ چگونه می توانم خودم را ببخشم؟
انقدر این افکار رو تو سرم بالا بردم که با ترس به سمتش برگشتم که اگه میخواد یه کار دیگه بکنه
یا اگر … اگر امشب با این شخصی که هرگز رابطه خوبی با او ندیده ام و به نظر می رسد به همه به عنوان وسیله ای برای رسیدن به اهدافش نگاه می کند
در یک شرکت باشم … اگر اتفاق بدی برای من بیفتد چه؟
کجا برم پیداش کنم و شکایت کنم؟ اگه دیوونه باشه…اگه مرض جنسیه که
تحت هر شرایطی بخواد…
اوه نه…خدایا الان اینجا گیر کردم متاسفانه اینجا گیر کردم…حداقل یه کاری کن ، این افکار مزخرف،
برای انجام یک حرکت غیر منتظره، حداقل من آگاه هستم. هنوز داشت با تلفن صحبت می کرد!
– لازم نیست به کسی بگی! اگر بفهمم این کار را کردی، آتشت می زنم! حتي وقتي تهديد به آتش زدن طرفم مي كرد با خونسردي حرف مي زد و من تازه داشتم مي فهميدم
كه اين مي تونه ترس بقيه رو بيشتر از وقتي كه داد زد و تهديد كرد
و گفت!
– برنامه فردا هم روی میز هست.. به هیچ عنوان نمی خوام سیاوش منو بگیره
و شروع کنه به غر زدن
…
– ماشینم پیشم.. فردا از اینجا میام!
…
– باشه برو خونه. فراموش نکنید که دهان خود را به روی کسی باز کنید!
گوشی رو قطع کرد و بلافاصله با یه رفتار غیر منتظره به سمتم برگشت
.
کمی در جام پریدم. نمیدانم میخواست سم بخورد یا واقعاً موجودی ترسناک و انعطافناپذیر بود،
آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به سمتش برداشتم…
– یعنی… یعنی اینجا… ما ماندیم؟
دستش رو گرفت و نگاه اخمویی انداخت…
انعطاف پذیر بود. اما هر کی و هر چی بود… فعلا مثل من اینجا گیر کرده بود و باید مواظب و جمع و جور بودم
.
-ازت خواستم اینجا بمونی؟ اگه واقعا میخوای بری به یکی زنگ بزن و بهش بگو و
می خواستم با ملایمت وارد شوم تا لااقل از سر دلسوزی و ترحم با من کاری نداشته باشد و
بخواهد هزار و یک متفاوت عصبانیتش را روی من فرو نبرد و راه های غیر منطقی… اما حوصله اش سر رفته بود و
حوصله حرف زدن با من را نداشت. .
خودش را روی مبل جلوی میز پرت کرد.. دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش گذاشت..
– می بینی! -ولی من نمیتونم بمونم. من باید برم خونه.
اگر آنها می توانند شما را نجات دهند! هیچ کس جلوی شما را نخواهد گرفت!
به لحن و طرز حرف زدنش حسودی می کردم و وقتی حسادت می کردم آزادی بیانم را از دست می دادم.
اصلاً فراموش کردم که می خواهم از در دوستی وارد شوم.
– سخت تر از زندانی شدن تو این شرکت خرابه با یه آدم عصبی و پوزه مثل تو
که حتی یه کلمه هم بلد نیست حرف بزنه!
با این کار در عرض یک ثانیه سریع از حالت درازکش خارج شد و بلند شد. تسلیم شدم، اما
نباختم و قدم هایش برایم مهم نبود که داشت نزدیک می شد
. آیا تا به حال من را دیده اید یا کاری انجام داده اید که
شما را مجبور به این کار کند؟! اینقدر براتون سخته که به شخصیت مردم احترام بذارین؟!
? در همان تاریکی با نگاه ترسیده ام بین
چشمانش متوجه رنگ روشن آنها شدم. به نظر من این باعث ترسناک ترش شد.
هرگز اینقدر از کسی نترسیده بودم. شاید گاهی از رفتار و داد و فریاد فیروز می ترسیدم
اما هزار و یک دلیل برای ترس از آن شخص داشتم. نه مثل این آدم خونسرد که
بدون هیچ دلیل منطقی مردم را می ترساند!
– بله، سخت است. نه مجبوری تحمل کنی و نه وظیفه داری به من درس اخلاق بدی. فقط اگر
عصبی نشوم هیچ چیز نمی تواند مرا آرام کند جز اینکه از شر کسی که ناراحتم می کند خلاص شوم. چون من رو نمیشناسی
برای اولین بار دارم بهت رحم میکنم و هشدار میدم. مطمئن باش که بار دومی وجود نخواهد داشت! کلامش رنگ و بویی از دروغ و بلوف نداشت. حتی نحوه صحبت و رفتارش با دوستش را دیدم…
عصبی و از خود راضی!
– حالا برو یه جایی که دیگه نبینمت!
پس نباید توقع بیجا ازش داشته باشم. شاید باید قبل از اقدام از او تشکر می کردم
او با این اقدام خود به من هشدار داد تا تمام ترسی که از این شخص در ذهنم بود تقویت شود.
انگار چاره ای جز تحمل این شرایط اعصاب خردکن نداشتم
چشمان درخشانش حرکت مردمک هایش را حتی در تاریکی نمایان می کرد. مثل
الان که کاملا حسش کردم بعد از تموم شدن حرفش
چند ثانیه به موهای پیشانی ام خیره شد تا نگاهش را برگرداند.
نگاهش طوری بود که یک لحظه خواستم چتری هایم را زیر شالم پنهان کنم اما به زور جلوی خودم را گرفتم
. با اینکه به قول خیلی ها صورتم متناسب و معقول بود اما به نظرم صورتم
یک ایراد بزرگ داشت و آن پیشانی بلندم بود… برای همین همیشه چتری هایم را کوتاه می کردم تا آن را بپوشانم. از همین رو
آنها توجه بسیاری از افراد از جمله این فرد جذاب اما بی ادب را به خود جلب می کنند.
سرم را انداختم پایین و سعی کردم
در کمتر از یک دقیقه با یک نفس عمیق از شر حرصی که به من کردی خلاص شوم.
شاید بتوان گفت اولین پسری بود که به جای نزدیک شدن به من سعی کرد
مرا از خودش دور کند. به دلیل تعریف و تمجید دیگران از ظاهر و اندامم که با توجه به اطرافیانم و به لطف
ورزش های مکرر از دوران کودکی، این چیزها برایم عادی شده بود، اما این مرد همانطور که ابتدا حدس زدم
از یخ ساخته شده است. مخالف. مسیر آب در حال شنا بود.
با همه اینها.. این قضیه می توانست در این شرایط خوشحالم کند. البته اگر این
ترس احمقانه و ریشه ای که از تاریکی داشتم در من وجود نداشت.
– مشکل شنوایی نداری؟ در حالی که روی مبل سه نفره اتاق دراز کشیده بود به او نگاه کردم و دوباره دست و آرنج و
چشمانش را لمس کردم.
اگر تجربه نداشتم
آنقدر فوبیک بود که بدون هیچ حرفی بیرون می رفتم. اما ضربان قلبم تندتر شد.. با اینکه
پام و او را بیرون تنها نگذاشته بودم و او فقط به آن فکر می کرد، مجبورم کرد با اخم بگویم
:
– بیرون… خیلی تاریک است!
این بار جوابش بلافاصله به صورتم نخورد. و صدایش با مکث چند ثانیه ای به من رسید:
– مشکل من نیست!
پسری خشک و مغرور با عدم تعادل عصبی، سگی با اخلاق روانی… کچل!
همه اینها را در دلم گفتم.. اما کاش می توانستم با صدای بلند به او بگویم تا بفهمد اینقدر دهان سوز نیست، اعتماد به نفسش به سقف می رسد و به خودش اجازه می دهد هر کاری بکند
. او می خواهد
هر طور که می خواهد رفتار کند.
. شاید مقابله با تاریکی فوبیا آسانتر از معاشرت با این موجود
عجیب و غریب به بهانه چراغ قوه او باشد. برای همین از اتاق بیرون رفتم و برای اینکه
مطمئن شوم حتی در را با صدای بلند زدم تا نور موبایلم کور نشوم
.
اما خب… حالا یک غول بی شاخ و بی دم و زشت جلوی من بود که انگار می خواست مرا ببلعد و
حلم کند.
حتی موقع خواب هم چراغ را بالای سرم و روشن می گذاشتم… حالا چطور باید
چند ساعتی را در این محیط عجیب بگذرانید؟ با اینکه جرات نداشتم برم گوشه شرکت شمع و کبریت پیدا کنم و نرفتم
. به سختی می دانستم که با این حجم از ترس و استرس به خواب خواهم رفت.
راه به مرز . و با یه نگاه کلی تو ذهنم مصمم شدم و چشمامو بستم.. دستمو از سمت راست دراز کردم
و با کمک دیوار و قدمهای کوتاه و لرزونم آروم آروم به سمت اثاثیه رفتم..
گیر کردم . در این شرایط بیش از هزار بار و هر بار به خودم امید دادم که هیچ
اتفاق خواهد افتاد و محال است موجودی ناشناخته و وحشی از وسط تاریکی و سایه های در و دیوار بیرون بیاید
و بخواهد مرا نابود کند. یا به من صدمه زد..
اما خب… این چیزها جواب نداد و هر بار مثل الان تمام بدنم یخ می زد و دست و پاهایم می لرزید،
صدای شکستن سکه طلای بزرگ گوشه سالن و فریاد من یکی شد!
نگاهم سریع به سمت در اتاق گلباغ چرخید. اگر انسان بود و انسانیت داشت لااقل الان باید داشت
.
با چشمان بسته راه می رفتم که پایم به چیزی برخورد کرد و قبل از اینکه
جلوی زمین خوردنم را بگیرم و چیزی را که گمان می کردم گلدون بود بگیرم، به سمت چپ افتادیم و
با گوشی صاحب مرده اش بیرون آمدیم. اما انگار با کلمه انسانیت و کمک به دیگران کاملا ناآشنا بود
.
در حین ماساژ زانو، پشت سرم درد گرفت
. در این شرایط تنها گم شدن گلدانی بود که 100 درصد پولش پرداخت شده بود و
به گردن من بیچاره
افتاد . برای کاهش پول این طلا!
به هر حال خودم تونستم بیرونش کنم و آوردمش روی مبل. اما قبل از اینکه بنشینم،
راهم را به سمت پنجره کج کردم و کره ای که جلوی آن نصب شده بود را بالا کشیدم… از چشمانم به فضای سالن نگاه کردم… اما چیزی تغییر نکرده بود. طبقه ای که در آن بودیم
بسیار بالاتر از تیرهای چراغ خیابان بود و انگار آسمان امشب مهتابش را نمی تابد.
… تعجبی نداشت … پر از این دودلی ها و دودلی ها بودم !
روی مبل نشستم و با چشمان بسته کیفم را برداشتم و سریع گوشیم را بیرون آوردم.
در کشویی رو باز کردم و به محض اینکه نور صفحه رو حس کردم بازش کردم… سریع رفتم
سراغ مخاطبین و شماره آزاده رو گرفتم.
شاید چند دقیقه صحبت با بهترین دوستم که این کار را برای من در سایت پیدا کرده
و در واقع برای من پخته است … می تواند ذهن من را از چیزهای ترسناک اطرافم دور کند!
هنوز جوابی نداد و من با خودم فکر می کردم که اگر به او بگویم امشب برو خانه ما و
با وضعیت من کنار بیایم. غیبت آیا کار درستی است؟!
ولی خیلی زود پشیمون شدم… حداقل اینجوری میتونم بگم اون شب تو خونه آزاد بودم و
برای غیبت من بهانه ای بیاور… اما اگر بروم همه چیز به هم می خورد.
بعد از چند بوق خودم را قطع کردم. آزاده معمولا با بوق دوم یا سوم جواب میده و وقتی
اینقدر طول میکشه یعنی یا دستش بسته شده… یا امشب تو یکی از اون مهمونی ها داره خوش میگذره.
می گذرد، من اصلا به گوشی اش نگاه نمی کنم.
به یاد اینکه یک بار خیلی خوشحال بودم که در این مهمانی ها شرکت می کردم، اشک چشمانم را پر کرد و
لب هایم را پر کرد و به دندان هایم چسبید.
اگر نیازی به ماندن در این شرکت تا این وقت شب برای پر کردن فرم استخدام نداشتم.
وضعیت زندگی من به حدی نرسیده بود که ماه در عقرب باشد که به فردای خودم امیدی نداشته باشم..
شاید چون اعتماد به نفسم چه از نظر ظاهر و چه از نظر توانایی هایم خیلی بالا بود که
کنار آزاده بشینم چرت بزنم و بدون اینکه بگم بیهوش شدم و خندیدم. انگار کوری بیش از حد این شرکت مرا بیشتر از همیشه به یاد روزهای از دست رفته ام انداخت
. روزی که تقصیری نداشتم اما می توان گفت بیشترین ضربه را به من وارد کرده است
.
روزی که من تقصیری نداشتم اما می شود گفت پاها و شکمم کجا رفت آن آلما که نیم پسر است؟
آیا دانشگاه مستقیم و غیرمستقیم مطالبه کرده و به هیچ کدام توجهی نکرده است؟
از کجا میدونی… شاید الان آخه همون پسرایی که به بهانه های مختلف یکی یکی ردشون کردم و جوابم بهشون
من کسی را در سطح و سطح خودم ندیدم.
کاش او هم این را در مورد این پسر می دانست… چون با این خدای دید کوچک و حواس جمعی که دیدم…
ابراز علاقه احساسی فقط یک لبخند بود و چرخ زندگی آنقدر چرخید که
حتی برای چند ساعت گیر کردم. همچین بی شرمی که
با این همه رفتار و قیافه و هر حرفش من و غرور و شخصیتم رو میخوره.
ما در سطحی نیستیم که خدا بتواند با ما صحبت کند. اگه بخواد کاری کنه منظورش بهمون
بارسونه… همچین حالتی درست می کنه که بگه: هی… توجه کن جمع کن! آنقدر مغرور بودی
که من تو را به ته چاه انداختم و یک نفر را سر راهت گذاشتم که صد قدم از تو بدتر است.
چقدر طول می کشد تا او چوب نفس خود را ببیند و بخورد؟
خدایا… من عددی نیستم که بخواهم در کار شما دخالت کنم… اما به من نگاه کن… کافی نیست؟
دارم تلاش می کنم و می کنم… خیلی سعی می کنم خودم و زندگیم
و باقی مانده غرور و عزت نفسم را زنده نگه دارم. پس انقدر سر راه من قرار نده..
قسم می خورم که دیگه نمی خوام بیفتم.. چین به قدری گره خورده که هرکی بیاد
زمین بخوره. حداقل بذار شکستگی های قبلی خوب بشه…بعد بقیه و بقیه روی سرم
انجامش بده. نفس های تند و تند من
می شکند. دست من نبود… هر چقدر می خواستم قوی باشم… پاهایم درد می کند و دلم
خدا می رسید و از دست می دادم.
حتی اگر اسمش برای جلب ترحم باشد، عیبی ندارد… تنها خدا بود که برام مهم نبود که جلوی غرورم بشکنم
.
گریه من معمولاً بی صدا بود و به ندرت به مرحله هق هق می رسید. اما حالا با تمام ترس و
وحشتی که همراه با احساسات مختلف در وجودم بود، میل شدیدی به هق هق داشتم که
با صدای باز شدن در به خودم آمدم و سریع اشک های صورتم را با کف دستم پاک کردم. .
نور گوشیش زودتر از خودش به سالن رسید و کمی بعد از جلوی من رد شد و بدون اینکه چیزی بگوید
گوشی اش را روی میز و خودش پرت کرد و این بار روی همون مبل من پرت کرد. آن طرف نشسته بود و
کاملا دراز کشید…
اصلاً نبود. برایش مهم نبود که کفش و پاهایش را رها کرده باشد، فقط چند سانتی متر با من روی مبل
مچاله شده بودم، فاصله است.
اغراق آمیز
من نمی دانستم که او از عمد این کار را کرده است، زیرا حتی یک نگاه هم به من و جایی که نشسته بود
، نکرد. به من نگاه نکرد و خیلی سریع چشمانش را بست.. با این حال این نزدیکی اذیتم کرد و
برای اینکه با او تماسی نداشته باشم به سمت دورترین قسمت مبل حرکت کردم.
به فضای روشن سالن نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. بعد از حرفی که تو اتاقم زد نمیدونستم منظورش چیه
… حتی نمیدونستم باید ازش ممنون باشم
یا نه…فقط میدونستم که از نظر من هنوز همون مغروره و شخص خودپسندی که
از چند پله بالاتر به او نگاه می کرد.
خدایا… اما دیگر آنقدر مغرور و مغرور نبودم… تمثیلی که برایم آوردی باید
کم کم آرام شود. با اینکه نمیدونستم تا آخر عمر چشمام بهش میره… چه بهتر! یک بار دیگر صفحه گوشیم را روشن کردم و این بار به قصد بررسی ساعت… فقط ده و نیم بود و این
یعنی حدود نه ساعت اینجا گیر کرده بودیم.
این خرس خواب آلود خوشحال شد و به رختخواب رفت… حالا من اینجا بخوابم؟
با احساس سرمایی که به وجودم اومد، خودم رو محکم بغل کردم و زیپ سویشرتم رو
تا آخر کشیدم. تعجبی نداشت.. البته سیستم گرمایشی اینجا هم با برق کار می کرد و الان مجبورم
تا صبح با این همه حس خوب و پر انرژی برو… من هم با سرمایی که کم کم بدتر می شد دست و پنجه نرم می کردم
. .
و من راهی برای فرار ندارم، نگذار دقیقه ها و ساعت ها اینقدر
طولانی شوند
خدایا از خانه ای که الان باید باشم و نیستم می روم و به تو می سپارم. حالا که گیر کردم … زود تموم بشه این شب که
از شب تولدت طولانی تر
شده … شکمم داشت
زیر و رو می شد. ماهیچه هایم را منقبض کرده ام و آنها را باز کردم و بعد از کشش بدنم را که کبود شده بود، دادم
ایستادم. سردرد بدی داشتم و خوب میدانستم که به خاطر کمبود کافئین مخصوصاً چای است
.
چراغ قوه بعد از خاموش شدن نیم ساعت روشن بود…چک نکردم…اما معلوم بود گوشیش
باتری تمام شده بود گرگ و میش شده بود و از دور و بر چیزی دیده می شد و
ترس و آشفتگی همیشگی من دنبال کارش می رفت.
بعد از کمی پرسه زدن، آشپزخانه شرکت را پیدا کردم و من
یک تکه نان خامه ای از قنادی داخل یخچال برداشتم و گذاشتم در دهانم و با خودم گفتم چرا زودتر به این موضوع فکر کردم؟
به ظرف شیرینی داخل یخچال نرسیدم، از جام بلند شدم و برای این شکم بی خانمان چیزی آوردم. تا گرسنه بودم ذهنم برای هیچ چیز فعال نبود.. اما حالا به ذهنم رسید که می توانم از اجاق گاز برای گرم کردن استفاده کنم
و شاید بتوانم چای دم کنم تا از شر این سردرد که
از پشت سرم شروع شده خلاص شوم. سر و به وسط پیشانی من شلیک می کرد.
خوشبختانه گاز قطع نشد اما فندک با برق و گاز کار می کرد
روشن نشد هر چه به اطراف نگاه کردم اثری از کبریت و فندک پیدا نکردم. داشتم ناامید میشدم
که فکر دیگری به سرم زد و به سالن برگشتم.
پسر هنوز خواب عمیقی بود…خوشبختانه حتی یه لحظه هم نتونستم چشمامو ببندم.
اما فقط وسط بلند شد و با وجود سردی هوا کتش را درآورد و شست و
زیر سرش انداخت و دوباره خوابش برد.
هیچکس نمیتونست بفهمه این آدم خیلی غیرطبیعی بود…هرچند این ناهنجاری
به نفع من تمام میشد و دردی به درد من اضافه نمیکرد.
اگر روزی این ماجرا را برای کسی تعریف کردم و گفتم آن کسی که با من زندانی شد
جوان بود و از اول تا آخر خوابش برد، بدون شک فکر می کرد من دیوانه هستم یا هستم.
با گفتن این جمله برای خودم افتخار خریدم تا به موضوع اصلی اشاره نکنم.
نمی دونم… شاید آدم هایی که دور و بر ما پر از آدم هستند و
بعضی چیزهای زشت و غیراخلاقی را جزو عادی ترین و بی اهمیت ترین اتفاقات زندگی بدانند… نه این آدم به خودش افتخار می کند!
با خیره شدن به پالتویی که تا نیمه از لبه مبل آویزان بود، به سمتش رفتم و در حالی که سعی می کردم
کوچکترین صدایی نداشته باشم، دستم را در جیبش فرو بردم.
نمیدونم چرا.. اما طبق حدس من از ظاهرش احساس کردم سیگاری است و بدون شک
فندکی در جیب کاپشنش بود.. مگر اینکه قرار بود غیرعادی بودن و کامل بودنش باشد. دوری
او 100% سیگار کشیدن را نشان داد.. اما به محض دست زدن به بدنه فلزی، یک بدنه مکعبی، لبخندی روی لبانم ظاهر شد و بدون هیچ حدسی.
تشکر کردم و نفس عمیقی کشیدم.
از فردا باید جای خالی پدرم را پر کنم!
دستم هنوز توی جیبش بود که با بوییدن عطرش از حرکت ایستاد…بی اختیار
سرم را به او نزدیکتر کردم و عمیق تر بو کشید. این عطر رو میشناختم…
عطر برند کریستین دیور با بوی لیموی تازه و اون مه ها که حتی بوته به گلوم رسید
بوی چوب رو حس میکردم.
این بوی خوش
از روزی که در عطرفروشی دنبال عطری خوب برای تولد پدرم بودم و آنقدر مست شدم که با وجود گرانی آن را خریدم.
بگذریم که پدرم به شوخی با من دعوا کرد که چرا این همه پول خرج این عطر کردم. با گستاخی
گفتم از پول جیبم است و پدرم پاسخ داد: «باید
یادآوری آن روزها و خاطرات خوبی که با پدرم داشتم باعث شد لبخند بزنم.
هر چند این بار رنگ حسرت و حسرت داشت.
در افکار و خیالات خودم بودم و هنوز دستم را از جیبش بیرون نیاورده بودم و آن لبخند معصومانه
از روی لبانم محو نشده بود
.
آنقدر که از درد به زانو افتادم و صدای ناله ام در آمد:
– اههههههه… ولش کن… دستمو شکستی… ول کن!
سریع بلند شد و به سمت من چرخید… هوا آنقدر روشن شده بود که می توانستم
رگه های خون ریخته شده را در سفیدی چشمانش شناور ببینم. معلوم بود هنوز گیج بود و وضعیتش را نمی فهمید… اما
نفهمیدم چرا آدمی که تازه از خواب بیدار شده باید اینقدر زور باشد. هنوز گیج و متحیر به من خیره شده بود که با مشت محکمی که به پشت دستش زدم به هوش آمد
– چیکار کردم؟ تو خواب بودی، اومدم فندک از جیبت بگیرم.
. و سریع بند انگشتش دور مچ له شده ام باز شد.
سریع ازش فاصله گرفتم و شروع کردم به ماساژ دادن مچ دستم که هنوز دردش باقی مونده بود
احساس کردم الان باید طلبکار بشم بخاطر این بلایی که سرم آورد ولی
اون بود که با مخلوطی گفت عصبانیت و صدایی که ذهن منحرف من به او کیفیت جذاب و گیرا داد
:
– تو با من چه غلطی می کردی؟
– درست صحبت کن!
– رفتارت درسته؟
نگاهش به سمت دستم کشیده شد و مشتم را باز کردم. وقتی چشمش به فندکش افتاد با عصبانیت نفس نفس زد
و غرغر کرد:
– از کجا فهمیدی تو جیب من فندکی هست؟
سرمو انداختم پایین.. چرا صبح بیست تا سوال پرسید؟ مرد عصبی…
– حدس زدم حتما سیگاری هستی!
– از جایی که؟
باز هم درصد کمی از عصبانیت از صدا و نگاهش رفته بود و آرام صحبت می کرد. بعید به نظرم
می دانستم که این سوالات فقط برای کنجکاوی بوده است. مطمئن بودم جوابی که میخواستم بدم
داغ تر میشه… اما تقصیر من نبود که وقتی بلند شدم و برگشتم آشپزخونه با
همه حرصی که از درد مچ دستم داشتم گفتم :
بهتر است.
باید از این آدم عصبی که قدرتش به اندازه خرس است حتی در حالت شوکه و ترسیده بترسید.
– تو خیلی بد اخلاق و بد بینی! ایستادم تا چیزی بگویم. یا سوال بپرس… همین الان باید خدا را شکر می کردم که نپرسیدی
چرا اینقدر به من نزدیک بودی و به عبارتی از گلوی من پایین می رفتی. یا آن لبخند بیمعنای رولبت
چه میگفت چون واقعاً دیگر جوابی برای این موضوع نداشتم. هر چه کمتر با او تعامل داشتم
و تا حد امکان از او دوری کردم.
با فندک مزاحم در دست، گاز را روشن کردم و کتری را که متاسفانه
از کابینت بالای گاز کشیدم، پر از آب کردم و روشن گذاشتم.
از کابینت بالای گاز گرفت
.
صدایی از سالن نمی آمد. انگار دوباره خوابش برد. اصلاً انتظار چنین آدمی را نداشتم که
ثروت از سرش می آید و مطمئناً بالش زیر سرش کمتر از پر قو نیست
.
. این یک نکته مثبت دیگر به نفع من است.
چون اون موقع از کم خوابی من عصبی میشد مثل الان سرم درد میکرد.
نیم ساعتی طول کشید تا چای آماده شود و سریع لیوان بزرگی را پر کردم و نشستم
روی میز کوچک وسط آشپزخانه
سردردم آنقدر اذیت شده بود که آن را گاز گرفتم و چشمانم
به دلیل سوزش زبانم محکم بسته بود و به محض باز کردن آنها با ظاهر مردی قد بلند روبرو شدم و برای اولین بار از دیشب،
جیغ زد.
چشمانم در نور کم آشپزخانه بود. به چشمای بی تفاوتش که همیشه زیر ابروهای پرپشت
زیر ابروهای پرپشت بود و خدا همیشه تو چشماش بود عادت کرد و من تشخیص دادم و سعی کردم با یه نفس عمیق خودم رو آروم کنم. من واقعا به خودم حق دادم که بخاطر این موضوع بترسم. هوم.. چند بار چنین موقعیتی
در زندگی فرد اتفاق می افتد؟ گیر افتادن در یک شرکت با فردی که هیچ چیزی در مورد او نمی دانید و
هر لحظه ممکن است اتفاق غیرمنتظره ای برای او بیفتد که کل زندگی و آینده شما را خراب کند.
لیوانی از پارچ برداشت و
چایی که من زحمت دم کشیدنش را کشیده بودم برای خودش ریخت .
پشتش به من بود و نگاهم به ماهیچه های بازویش که
از زیر تی شرت آستین کوتاهش بیرون زده بود گم شده بود. الان که خوابم کامل شده بود به این فکر میکردم اگه خدا
…زبانم بی زبانه…میخواد یه کاری کنه و بی رحمیشو نشون بده که قطعا میتونم بگم
در نصف اکثر مردها هست. .. هیچ شانسی در برابر قدرت او ندارم.
همان جا در دلم نذر کردم که اگر سالم و سلامت از این در بروم… پیاده به امامزاده صالح بروم و
ده بسته نمک اهدا کنم و برگردم.
سرش زودتر از چیزی که انتظار داشتم به سمتم چرخید و نگاهم که هنوز به آغوشش خیره شده بود بدن روی فرمش،
او را گرفت و خیلی سریع لبخندی روی لبانش نقش بست.
یعنی واقعا فکر کرد که من عاشق سینه تراشی شده اش شدم که بهش خیره شدم؟
اگر می دانستی که در ذهن من او را به عنوان یک حیوان وحشی تصور می کردم، چگونه بود؟
برای اینکه افکار مسخره اش را نگذارد
ساعت از هفت گذشته بود، اما هنوز از کسی خبری نبود
. بدبختی بزرگ بعدی این بود که
لیوان چایمان را برداشتم و به سالن برگشتم. با این حال دلیل اصلی من افکار و خیالاتم بود که از آنها می ترسیدم
بگذار واقعیت تبدیل شود و چیزی که تحت هیچ شرایطی نباید اتفاق بیفتد … اتفاق بیفتد!
نگهبان از کجا فهمید که دو نفر در این گیر افتاده اند؟ ما همچنین
هیچ راه ارتباطی با او نداشت مگر اینکه صاحب شرکت یا معاون رئیس جمهور و کارمندانش بگویند چنین چیزی بعید است… همان طور که دیشب فهمیدم گلباغ و افسران را بردند و حتما به کارمندان اطلاع داده اند که شرکت امروز تعطیل است
.
نیم ساعتی بود که پسر از آشپزخونه بیرون اومده بود و مثل مرغ بال می زد و
جلوی من می رفت.
خونسردیش از بین رفته بود.
او چیزی نگفت، اما انگار فهمید که انتظار برای بالا آمدن نگهبان
بیهوده است. ..
حتی اگه نگهبانم اونجا بود نمیتونست از اون فاصله بهش بگه چی شده.
عصبی به آن نگاه کرددور دستش نگاه کن و عصبی تر شد… سریع به سمت گوشیش رفت و من
تمام مدت با چشمان درشت به او نگاه می کرد.
حال و هوای او بیشتر و غیرعادی تر می شد و من واقعاً نمی فهمیدم
چرا وقتی از شب تا صبح با خنکی می دوید باید از یکی به آن دیگری بچرخد و به ساعت خیره شود.
وقتی دکمه وسط گوشیش را فشار داد، انگار تازه یادش آمده بود که باتریش خالی است و حتی اگر
شارژر هم همراهش باشد، برقی برای شارژ کردنش نیست.
حالا به یقین میتونستم بگم بدون موش دود از سرم بلند میشد و
با همون حالت ترسناک اومد سمتم و دستشو به سمتم دراز کرد…
– گوشیتو بده.
مات و مبهوت با لب های لرزان و نگاهی ترسیده بهش خیره شدم و تف کرد:
– بیا!بی اختیار، بدون هیچ حس لجبازی، به داخل فنجان پریدم و سریع گوشیم را روی زمین گذاشتم.
دستش با تمام خشمی که در صورتش احساس میشد از این که موبایلم سر خورد و یک دکمه داشت تعجب کرد.
ان را شناختم، اما هیچ کاری نکرد و سخت بود که شماره را بگیرم.
با اینکه خالی کردن باطری تلفن باعث شد از داشتن این تلفن خجالت بکشم
می شه او نو به عنوان یه عتیقه توی موزه نگه داشت.
اون گوشی و نوار تو گوشش! رابطش مال دیشب بود
سلام ناریمن همین الان پاشو بیا اینجا
…
چرا که نه نگهبان آمده است، اما نمیداند که ما اینجا هستیم. بلند شو و بهش بگو که در شکسته
بازش کن
نمیتوانستم صدای او را از آن طرف بشنوم، ولی دیدم که چند لحظه مبهوت ماند و به رو شر خیره شد.
صدایی که مرا از ترس و وحشت سرشار کرده بود فریاد زد:
تو شماره امنیتی رو دیشب گرفتی و حالا شماره رو گرفتی، خوابیدی؟
دستی صورت او را از بالا تا پایین نوازش کرد و صدایش هنوز بلند نبود … فقط عصبی و عصبانی بود …
همین الان بهش زنگ بزن و بگو چه اشتباهی کرده کوچکترین نور … وای بر شما، اگر فقط یک دقیقه …
دیر میام اونجا زندگیت رو سیاه میکنم میدونی که اینکارو میکنم پس سعی نکن
عمل اشخاص فهمیده و بد نهاد! شنیدی چی گفتم؟
به محض اینکه جملهاش را تمام کرد، گوشیام را محکم تر به دیوار کوبید و من جیغ زدم.
با دهان نیمه باز، به تلفن بامزه خودم که روی زمین ترکخورده بود و هر تکه آن در جایی افتاده بود، خیره شدم. چیکار کرده؟ تلفنم خرابشده؟ به همین راحتی؟ یک تلفن همراه که میتواند در آن سکوت و سعادت را حفظ کند.
در یک چشم بر هم زدن گرد و خاک داشتم که در این موقعیت که پول نداشتم حتی یک پول هم از دست نمیدادم.
این کار را کرده است
ولی کاش لااقل از کاری که میکرد خجل میشد … نه آن طور که فکر میکردم نیست …
طول و عرض تالار را ادامه دهید. یعنی چقدر خودخواه، مغرور و بی تفاوت میتواند باشد؟
چرا از میان این همه آدم تنها این یکی میتواند جای مرا بگیرد؟ کسی که روی خشم کنترل نداره
او عصبانی و خشمگین نیست و خودش را خالی میکند، حتی به اموال این و آن آسیب میرساند.
طولی نکشید که صدای آسانسور متوقف شد و من نتوانستم آن را ببینم.
تلفنم شکسته بود، شکه شده بودم، بلند شدم و سریع کیفم را برداشتم و به طرف جسد رفتم.
به هیچ وجه ارتباطی با شما ندارد.
در این موقع در باز شد و صدای نگهبان را شنیدم:
اوه خدای من تو بودی در رو قفل کردم؟
نگهبان بیچاره که هیچ اطلاعی از روح من نداشت بلافاصله جواب را از دهان مار گاز گرفت …
اگه دیدی گلبون بی گناهه بهش بگو که من به خاطر این کار اونو میکشم تو هم برو
خدا را شکر که عجله دارم وگرنه میدانستم به خاطر اشتباه دیشب چه بلایی سرت بیاورم.
کت و تلفنش را برداشت و بیرون رفت. سریع هر چیزی که از موبایلم باقی مانده بود را در کیفم انداختم
و من دنبالش دویدم …
نگهبان برای دومین بار از دیدن من شوکه شد و قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید به سرعت به طرف او رفتم.
اسانسوری که دری داشت بسته میشد.
در آن لحظه به قدری مصمم بودم که میخواستم خودم را بین در و درد قرار دهم
رو دستم نشسته بود و من خریدمش حالا من کسی بودم که با صورت سرخ از خشم و چشمهای سوزان به او خیره شده بودم.
دستپاچگیاش دوباره ناپدید شد و به آن موجود خونسرد، خونسرد و عصبی برخورد.
کن تبدیل به
با بیاعتنایی به من نگاه کرد و به دکمههای آسانسور خیره شد. به نظر نمیرسد که میان آن دو آسیب وجود داشته باشد
زدم
با صدای بلند فریاد زدم:
خیلی راحت میشه ضربه زد و خورد و رفت، مگه نه؟
مردمک چشمش متوجه من شد و چیزی نگفت، ولی خوب دریافتم که به من نگاه میکند.
اون چیزی رو گفت که … وسط داری میگی
چند بار دستم را جلوی صورتش تکان دادم و گفتم:
من باهاتم قربان – هنوز خوابی؟ –
عجیب بود، اما عصبانیتم بیشتر و بیشتر میشد. حتی اگر تنها با او باشی
من نمیخواستم بدون شک و تردید عمل کنم. حالا میتوانستم به راحتی چند ساعت گذشته را به یاد بیاورم،
و مخصوصا این حرکت آخر سرش رو خالی میکنم
وقتی آسانسور برای آخرین بار توقف کرد، به من توجهی نکرد و کوچکترین واکنشی به حرفهای من نشان نداد.
دست چپش را روی بازویم گذاشت و مرا مجبور کرد که از سر راهش کنار بروم
تبدیل شد
با وجود اینکه به خاطر رفتار غیر عادیاش حاضر بودم ساعتها در گوشهی اتاق به او خیره شوم،
نمیخواهم حرف بزنم، اما حالا موقع تعجبکردن نبود. من به این آدم زمخت دسترسی ندارم
و من مغرور نبودم و باید در هر صورت حق با من بود
با وجود اینکه من دیگر آن کسی نبودم که به از دست دادن و از دست دادن تجهیزات من اهمیتی ندهد،
ساعت بعد عوضش میکنم و با یه مدل جدیدتر پرش میکنم اما هدفم این بود که پول از دست دادن خودم رو بدست نیارم فقط میخواستم یه عذرخواهی شدید از زیر زبونش بشنوم تا غرورش رو برگردونم
! تلفنم … همینه
از سرسرای خالی ساختمان استفاده کردم و همان طور که دنبالش میرفتم با صدای بلند گفتم:
سلام قربان من با شما هستم
دیدم که قدمهایش آهسته شدند و سرش گیج رفت … با جدیت چند قدم به سمت او رفتم.
که بالاخره با یک مکث و تا خیر به طرف من برگشت.
یک بار دیگر بدون آنکه کلمهای بر زبان راند منتظر شد تا بفهمد در چه موردی صحبت میکنم و من سخت خشمناک شدم.
میتوانستم حرکات و رفتارش را بیش از پیش ببینم، بنابراین نفس نفس میزدم و میگفتم:
اینجوری سرت رو انداختی پایین داری میری؟ تو به تلفن من زنگ زدی و داغ بود
داشتی چرا فکر میکنی همه زیر فرمان تو هستند و تو میتوانی هر کاری که میخواهی با آنها بکنی؟
… با خدا رفتار کن، تو خیلی جوونی … حداقل می تونی معذرتخواهی کنی
به قدری به آنچه میگفتم توجه داشتم که اصلا نمیفهمیدم چه کسی جیبش، کیف پولش و
از جیبش در آورد و خیلی خوب چند تا اسکناس و یک کیف مسافرتی بیرون آورد …
ناگهان دیدم که دستش را به طرف من دراز کرد و مقداری پول روی تخت ریخت.
قلبم در هوا بالا و پایین میرفت تا اینکه همه آنها یکی یکی روی زمین افتادند.
با ناباوری به او نگاه کردم، صورت حسابها را از روی زمین برداشتم و در حالی که او بدون هیچ قید و بندی از در اتاق میگذشت، به او خیره شدم.
بیرون رفت و حتی برنگشت تا به من نگاه کند.
اگر این کار را پر از تحقیر و بی ادبی و بیپاسخ رها کنم، آلما نخواهم شد. جواب من الان اینه که
من آن را … چون دسترسی به آن برای من غیرممکن بود. به همین خاطر خیالم راحت شد که دیگه نمی بینمش
نمیخواهم توی صورتش نگاه کنم تا خجالت بکشم و ببین مش.
نکته اساسی این بود که او با نهایت بی خبری به من پول میداد مثل اینکه میخواهد مرا بکشد
گدا در کوچه صدقه میدهد.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
1 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان هفت خط»
همش چرته