دانلود رمان هیژا

درباره دختری به نام ماهلین که بهیار یه آسایشگاه روانیه که یکی از بیمارای اون آسایشگاه نظرش رو جلب میکنه ولی به رازی پی میبره که …

دانلود رمان هیژا

ادامه ...

نگاه وحشت زده‌ام به چهره‌ی عصیان زده‌اش بود. چشم‌هایش از خشم می‌لرزید و صورتش همیشه وحشتناک و وحشتناک بود. قلبم درونم تپیده می‌زد. هوای اطراف بوی خون و دود می‌داد و جرقه‌های ناشی از آتیشی که آن خانه‌ی بزرگ را می‌سوزاند، جلوی چشمانم را می‌گرفت. آن مرد جلوی پاهایش با صورت پر از خون زانو زده بود، اما لبخندی بر لب داشت. دست‌هایش را از هم باز کرد و به نقاشی وحشتناکی که کشیده بود نگاه کرد و با تمام توان فریاد کشید: “خیلی مدت منتظر این روز بودم، اینجا محل مجازات توست، زمان حساب و کتاب است.

” طعم تلخ خورد شده‌ام را از حس وحشتی که در صدایش جرقه می‌زد، چشیدم. نگاهم مدام بین این دو مرد در گردش بود. یکی با استواری ایستاده بود و دیگری با تن خونین و تحت فشار، زیر پای خود از درد لرزان به خود می‌کشید اما نمی‌ترسید. ترسیده بود؛ لبم را گزیدم و مشتم را به خاکی که روی آن نشسته بود فرو فشار دادم و با درد، زمین را چنگ زدم. چطور نمی‌ترسید؟ چطور این حرف را به آن مرد که هیچ فرقی با طوفان ندارد، می‌زد؟! او مانند گردباد، خشمگین و خطور کننده به اینجا دمید و هر چیزی که جلوی دستانش بود را نابود کرده بود.

چرا وحشت نمی‌کرد؟! چرا نفسش قطع نمی‌شد؟! چرا لال نمی‌شد؟ به او نگاه کردم. تنش لرزان بود، از خشم و درد. کاش اگر آن لعنتی لال نمی‌شد، مرد زخم خورده روبروم کنارکشت. اما نه، شنید و سکوت وارفت. سکوتش من را بیشتر ترساند، بسیار بیشتر از فریاد او. وقتی سکوت می‌کرد، بازماند (پایدار)، بازمانده (قطع). دستانش را پایین انداخت و اسلحه‌ای در دست خود به سمت پیشانی آن مرد گرفت. با وحشت، دست خود را بلند کردم

اما صدایم به اندازه کافی پایین بود تا شنیده نشود. حالت بدنم به خاطر حرارت ایجاد شده توسط آتش بزرگ داخلم داغ بود و عرق از سرم تا کمرم می چکید. “تو به دست من می‌میری، فرشته مرگ…” گفت و سکوت همه را فرا گرفت. حتی صدای جرقه‌های سوختن چوب‌ها به گوشم نرسید. بوقی ممتد مثل ضربان قلب در گوشم پیچید و من وحشت زده جیغ کشیدم. دیدن سوراخ کوچک در وسط پیشانیش باعث شد به آهستگی عقب برم. چشمانم درشت شد و بدنم در این داغله‌ای که در آن گیر افتاده بودیم شروع به لرزیدن کرد، همچون زمستان در کنار آتش بزرگ. حس می کردم دونه‌های برف، تن یخ زده‌ام را در بغل گرفته است. چشمانم زمانی که بسته شد، با درد فریاد کشید.

سرش را به آسمان گرفت و از ته دل با صدای مردانه و خشن فریاد زد: “خداااااا.” داشت دردش را بیرون می‌ریخت، عذابش را، تمام گریه‌هایی که می توانست بکند و نکرد، تمام التهاب قلبش را با فریادش بیرون می‌ریخت. با دو زانو کنار جنازه زمین خورد و با فریاد دردآینده‌اش ادامه داد. خم شد و مشت خود را به زمین کوبید. من این درد را می فهمیدم، من این غصه را می فهمیدم. باید تسکین داده می‌شدم، باید این درد را کاهش می‌دادم اما…

من هر روز را در ایستگاه مترو، بر روی صندلی های انتظار، به انتظار می‌نشستم. دست‌هایم را زیر بغلم پنهان کردم و سرم را در یقه ی پالتویم پنهان کردم تا از سرما در این دی ماه سرد محافظت کنم. باد می‌وزید و زمستان در این ساعت صبح بیشتر از همیشه قدرت خود را نشان می‌دهد. مردم به راه‌های خود ادامه می‌دهند و برای کارهایشان خودشان را هدایت می‌کنند، در حالی که لباس گرم و نرم خود را پشت سر گذاشته‌اند.

برای گرم کردن بینی‌ام، بخار دهانم را به بیرون فرستادم و حس گرمای کوتاهی در رگ‌هایم ایجاد شد، اما سپس سرما دوباره احساس شد و منتظر قطار بودن دشوارتر شد. به جلو خم شدم تا به مسیر عادی قطار نگاه کنم. مرد بلند قدی را در فاصله دور دیدم اما نتوانستم چهره او را ببینم.

دلخور شده بودم که صدای تلفنم آنقدر زود قطع شد که فرصت نداد جواب دهم تا احتمالاً او را آزار دهم. گوشی را از کیف مشکی خود بیرون کشیدم و با لبخند به صورت رعنا جواب دادم، اگرچه می‌دانستم که لحن صحبتش من را خوشحال نخواهد کرد. همیشه از تأخیر من شکایت می‌کرد و قصد داشت با من به تازگی‌ها شکایت کند.

“جانم رعنا؟” گفت و با حالت تلخ خود، جواب داد: “خانم و آقا، هلاک‌ام.” آرزو می‌کنم مرگ رعنا غولان بکشد و هر پنج‌شنبه رعنا قبر من را نجات دهد. لبخند زدم و با لحن صلح آمیز خود جواب دادم: “خدایا نکند، چه اتفاقی افتاد؟” نگاهم به پسربچه‌ای که با جیغ از مادرش می‌خواست بادکنک بخرد، معطل شد و رعنا به طور ناگهانی بسیار بلند جیغ زد:

 

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از تلگرام ، روبیکا یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.