درباره زندگی یه دختر و پسر است که زندگی معمولی دارن . از قضا روزگار اونهارو به هم میرسونه ولی اونها اصلا شبیه هم نیستند . دو آدمی که از شهرهای مختلف , دنیای فکری متفاوت سر را هم قرار میگیرند که …
دانلود رمان واحد روبرویی
- بدون دیدگاه
- 3,304 بازدید
- نویسنده : شیوا بادی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 553
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : شیوا بادی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 553
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان واحد روبرویی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان واحد روبرویی
ادامه ...
امروز مثل همه روز
کلاس من تموم شده و من باید برگردم خونه
خانهای که در آن هیچکس فقط منتظر من و تنها نیست …
همون شبی که اون فاجعه اتفاق افتاد
مثل خیلی از بچههای ساکن شهر، من هم احساس غربت میکردم …
وضعیت من پیچیدهتر از این حرفهاست که از اونجا اومدم بیرون و …
شاید بد شانسی آوردم که مانند زهرهای عزیز در شهر خودمان پذیرفته نشدم، پس من هم مثل او و برادران و خواهران خود مردم.
…و بقیه کلاسام
شاید بخت با من یار نبود که پدر و مادرم رو انتخاب نکرده بودم …
من از جامعه طرد شدم
این دنیای پر زرق و برق … بدون هیچ رسوایی … فقط من و خدای من
مهربان من، که دید لازم است تا در یک جا زندگی کنم شاید این تنهایی از طرف من باشد و تو از آغاز زمان نقشه آن را کشیدی.
زندگی من
..
از سرسرای ورودی وارد ساختمان شدم و به او سلام کردم. او با خوش رویی به من جواب داد:
من جلوی مقام بلندی میایستم و به کف پوش هفتم تکیه میدهم.
با نوک کفش خود که صدای زنگ در آسانسور را شنیدم به زمین برخورد و در همان زمان سرم را بالا کردم.
آسانسور میایستد و در باز میشود یک دختر خوشگل و خوش پوش جلو میآید.
به قدری زیبا است که من زیبایی او را فراموش میکنم و به خاطر ندارم که باید به مقام بالاتری نایل شوم او چشمان سبزش را به صورتم دوخت
و با لبخند شیطنت آمیزی به من نگاه میکند … من هنوز با این دختر … دختر … او برگشت و پشت به من کرد.
من به کت قرمز، شال و کفشهای سفید او نگاه میکنم …
خیلی خوبه … فقط چند قدم با من فاصله داره … اما هنوز میتونم بوی عطر خوش اون رو حس کنم
این یک عظمت است!
با لبخند چشمهایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم.
وقتی صدای بسته شدن در آسانسور را شنیدم، چشمانم را باز کردم و به سرعت دستم را جلوی چشمهایم گذاشتم.
من آسانسور رو میگیرم تا در
وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه هفتم را فشار دادم و خودم را در آسانسور در آینه نگاه کردم.
من از چشمهای قهوه ای خودم خسته شدهام!
حالم خرابه
من یک کیک قهوهای پر و کثیف دارم
به سلامتی زندگی معمولی و ساده من
! به سلامتی دکترهای قهوه آیه خودم
همه اینا یادآور روز پرمشغله منه
به طبقه هفتم میرسم به تالاری که شامل ۲ تا ورود غیر منتظره میشه
دو واحد رو به روی هم
دو در سوخته قهوه ای، از چشمان من تاریکتر است!
… من کلیدم رو از توی کیفم در میارم … با برگرداندن کلید تو کمده، در مقابل در
با شلوارک زیر زانو به طرف در آمد
به سینهام نگاه میکند و لبخند میزند.
چشمهای سبزش درخشان تر از همیشه بود!
لبخند کجش مثل یک لبخند ساختگی است.
من تو نفس خودم سلام میکنم و اونم با یه صورت باز بهم جواب میده
وقتی وارد اتاق شدم از لای در به او نگاه کردم.
سرم را از او برمی گردانم و در را میبندم.
علیه
مثل همیشه … هیچ غذایی نیست که بتونم یخچال رو باز کنم
، خدا رو شکر … دوتا خوراک مرغ
من یه خورده همجنس باز دارم
نان شیرینی میشود!
من دارم میرم هماتاقی خودم
اطاقی که من در آن زندگی میکردم و با تجمل و تجمل این خانه فرق داشت و اثاثیه آن ساده و منظم بود.
مثل شهرها … من مثل یخچال خلوت هستم …
همان قدر که من احتیاج دارم کم هستند تا بتوانم اینجا و در این مکان زندگی کنم!
به اطراف نگاه کردم تا این که این خانه را پیدا کردم یک آپارتمان دو خوابه با اجاره هشتاد هزار پوند.
این برای من خیلی بزرگه ولی به خاطر شغلم من باید با این اوباش زندگی کنم
من دانشجویان خصوصی دارم و به آنها آدمهای تنبل درس میدهم!
بعضیها در خانه من هستند و بعضیها در خانه خودشان راحتتر هستند!
در چنین مواقعی من به خانه آنها میروم … بیشترشان در همین حوالی زندگی میکنند … همه صاحب فرزند میشوند و پول خوبی میدهند.
که این طور!
جدا از این، همه فکر میکنند که آموختن زبان مهمتر از نکشان است!
چه قدر در سال این راههای تنگ و باریک را طی میکنند!
چند امتیاز از زندگی در این مکان وجود دارد: یکی این که نزدیک خانه من است …
خانه من یا میخواهم به خانه آنها بروم و آرامش کنم.
و دوم آنکه مردم این ناحیه هیچ گونه حقی نسبت به من ندارند.
سوم، من اینجا کلی مشتری دارم!
چهارمین آنها این است که مشتریان من خوب پول میدهند!
ادمها همچنین راهکار خوبی میکنند
برای هر دلقک کوچکی مانند درس دادن به ضربالمثلها به من پاداش میدهند!
گاهی اوقات خودشون منو آزاد میکنن
تنها مشکل من اینه که یه خونه اجاره کنم
من از وقتی که در آن اتاق خوابم گرفته بود و در آن زمان خود را در یک خوابگاه حس میکردم و صورتم را به صورت پول در میآوردم …
مشتری هام همه جا هستن، تصمیم گرفتم یه خونه اینجا بخرم
من خوب کار کرده بودم، اما مجبور شدم تمام پولم را برای گرو دهندگان خرج کنم!
بدتر از همه اینکه پول کافی نبود و من باید پول اجاره نامه را بدهم!
هرکاری میکنم، باید پول اجاره رو بدم
سه ماه دیگر میتوانم یک خرده از آن را نجات بدهم.
من هم یک خرده پسانداز میکنم، اما نه آن قدر که یک مسئولیت را حفظ کنم،
در اصل، گفته بودم که اگر قرار باشد برای هر چیزی که میکنم یک خانه اجاره کنم، آن وقت آن وقت است که دیدم مشتریانم روز به روز اضافه میشوند.
من در این شهر کوچک هیچ مشکلی ندارم، ولی بدبخت هستم، چون من پول همراه نیاوردهام!
یک هفته از شروع برج گذشته و من هنوز پول اجاره را ندادهام!
صاحب خانه به من گفت که به هیچکس …
هیچ ربطی به دیروز نداره
اون همه پول خرج می کنه.
حال که او میخواهد پول خود را بدست آورد … پدرش اینجا زندگی نمیکند!
او باید یک واحد را به این پسر بدهد تا بتواند مستقل زندگی کند و آرام زندگی کند … چه زندگی پر جنب و جوشی …
بیست و چهار ساعت زندگی او در این خصوص خلاصه میشود: مسخره میکنید!
من بیچاره هستم، از صبح تا شب زنده خواهم ماند، آن وقت به او خواهم داد … از خدا بخواه …
لباسهایم را عوض میکنم و به آشپزخانه میروم.
من یکی از تخممرغها رو تو ماهیتاوه میشکنم و سعودیها رو درست میکنم
خب، این یه “رد یاب” – ه
من آن را برای دو نفر در آشپزخانه روی میز میگذارم من یک بسته کوچک سس گوجه فرنگی دارم.
که این طور!
بعد از اینکه همه چیزم را خوردم، ته نانم را گذاشتم ته دیگ و با بیاعتنایی خوردمش!
! اومه – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
! خدا رو شکر
این که مردم زیاد جمع نمی شن!
از جام بلند شدم و فقط ظرفها را شستم و بعد بدن خستهام را روی تختم گذاشتم.
باز هم زمین در حال لرزیدن است، همه جا راه افتاده است!
انگار نمیخواهد خودش را از دست بدهد! …
بابا و مامان می گن مودیلها
… بابا دستهای نوشینورا رو
… وقتی بیدار شدم صدای جیغ و داد شنیدم
کل بدنم داره عرق میکنه این کابوس چند ساله با منه
علی میخواهد دستم را بگیرد، اما دستش به من نمیرسد.
شکافی بزرگ بر روی زمین ظاهر میشود همه ناپدید میشوند و من همان یگانه هستم!
هر وقت که من خیلی خسته و کوفته هستم او پیش من میآید تا به من یادآوری کند که چقدر عزیزترینمردم زندگیم را در این زمین لرزه از دست دادهام
که این طور!
من در ترانوف بودم، در مورننگنگ بیدار شدم، اما چه بیدار شدم!
همه کس در مورد زمین پیکرهای صحبت میکرد بالوکاسل عظیم، بدونزمین، گفته بود: وقتی من …
من درست مثل یک ابر بهاری شروع به گریه کردم و با تلفن خوابگاه صدا زدم.
اما این کار فایدهای نداشت، زیرا خط آهن مسدود شده بود!
شاید من آن قدر خوش بین بودم که فکر نمیکردم خانوادهام زنده باشند و من بتوانم با آنها صحبت کنم!
با کمک هم اتاقیام وسایلم را جمع کردم و با یک کولهپشتی و دنیایی پر از هیجان و تشویش به طرف پایانه رفتم.
اما وقتی به روزایم گفتم همه با لبخند به من نگاه کردند، انگار که دارند به یک آدم دیوانه نگاه میکنند!
که این طور!
آن قدر گریه کردم و به همه چیز خاتمه دادم که بالاخره یک نفر راضی شد مرا هم با خودش ببرد!
در آن زمان من نگران هیچ چیز نبودم، اهمیتی نداشت که راننده چه اسیبی میتوانست به من برساند.
فقط رفتن به خانه و دیدن خانوادهام اهمیت داشت!
اما هنگامی که کمی در این راه جلو رفتیم، متوجه شدیم که دروازه مسدود شده و راه به درون بسته است.
در اثر خونریزی مرد
همه رفتند و مرا در این جهنم لمیزرع تنها گذاشتند.
لیزی من، خالههای من و خالههای من …
! کاش حداقل یه نفر چپ رو داشتم
بیشتر اعضای خانواده ما در یک ناحیه با یک اوباش زندگی میکردند، به همین دلیل است که همه آنها ول میگردند!
شاید اگر یکی از آنها در فاصلهای دور قرار میگرفت، یک نفر از آنها را به جا میگذاشتم.
اگر او حسود تر ین ایشان باشد اما …
و بدین ترتیب از جای برخاستم و با کمک دو پسر از خداوند درخواست کردم که به این منظور به افتخار خانواده من دعا کنند
به خاطر پدر و مادرم دو برادر و تنها خواهر من بعد از نماز کلیسا یه کمی بهمون آرامش دادن!
من به ساعت پنج نگاه کردم، ساعت سه بامداد بود و بعد از آن حادثه، دوباره روی تخت دراز کشیده بودم.
یک سال است که به دانشگاه نرفتهام و پول نمیخواهم!
در این موقع سال چهارم بود که یک سال عقب افتادم، اشک ریختم، متاسفم، دلم برای آنهایی که …
به من گفتن دلم واسه همه خانوادهام تنگ شده
یه سال طول کشید تا خودم رو دوباره بسازم
از وقتی که بچه بودم عاشق زبان بودم همیشه کتاب آموزشی میخریدم و میخواندم
در مورد شرایطی که یاد گرفتم به همه میگفتم
همیشه به ارگ میرفتم و با این حالت اسرارآمیز راجع به سفر خارج حرف میزدم.
که من قبلا سرم را از روی غرور بلند میکردم و از اینکه عاشق قوانین دروغین تاریخی بودم لذت میبردم. که این طور!
من هم خوش داشتم با همه کس صحبت کنم: این بود عاقبت، هنگامی که کوچک بودم، با مادرم به سوی ارگ رفتم.
در آنجا بودیم که مسافران سوال مادرم را پرسیدند و او نمیتوانست به آنها پاسخ دهد.
! اونا منو به یه زبان راهنمایی میکنن
من چنان به شدت مطالعه کردم که به عنوان یک درس زبان در دانشگاه تهران پذیرفته شدم.
از سال اول که شروع به تعریف و تمجید کردم به همکلاسیهای خودم کمک کردم
من به اونا کلاسهای خصوصی تو خوابگاه میدادم و بعد از اینکه بابا و مامان گفتن که یه سال
زندگی ای که ازش گذشته بودم، تمام پولی که داشتم رو
بعد از آن یک سال، بعد از آن که دوره نقاهت را پشت سر گذاشتم، دوباره به همان نویسنده قدیمی تبدیل شدم … همان کسی که …
… اولین نفری بود که
من درس خوندم و به چیزهایی که الان هستم تبدیل شدم … به یه زبان خصوصی چایی
من به هر دو بچه کوچک آرمفلد و امتحان ورودی و …
حداقل برای من راحت تره که
به آنهایی هم که در این سن و سال سست و بیحال هستند درس میدهم اما بیشتر مشتریهای من کسانی هستند که میخواهند
به سرعت گفتگو و حرفهای شدن رو یاد میگیری
من آن قدر کار کردم و آن قدر کتاب خواندم که بدانم کلمات از چه کسی بیشتر استفاده میکنند و چگونه کلمات را سریعتر یاد میگیرند
من این خانه را به گرو گذاشته بودم.
من در مرکز این شهر زندگی میکردم ولی مردی خشن بود …
من در جاده بودم، چون بیشتر مشتریهای من از این جنگل آمده بودند.
یازده ساعت و من معمولا نیمهشب یا نصف شب به خانه میرفتم و به این جهت بود که به اینجا میآمدم و پول میدادم.
من برای هفت ماهگی به اینجا آمدهام!
در صورتی که جمع ضد و نقیض را به گوش مردم برسانم، خانهای آرام و زیبا است.
دانش آموزای من روز به روز دارن افزایش پیدا می کنن دو مشتری جدید به استرمان میرن!
گفته است: آنها خوب پول میدهند و مردم خوبی هم هستند!
در سال دوم معماری خود است و میخواهد به خارجه رود
برای ادامه زندگی خود در این باره گفت: دو سال است که در حال مطالعه زبانهای مختلف است.
با خود گفت، از آن چیزی که زندگی پیش رو داشت آهستهتر میگذشت، من به او یاد خواهم داد یک زندگی خصوصی …
من دوست دارم خصوصی درس بخونم به مدرسه برای خودم بهتره
از طرفی من پول بیشتری بدست خواهم آورد …
من خیلی دلم میخواهد کار کنم تا بتوانم خانهای قابل حمل برای خودم بخرم و در جای امنی زندگی کنم … حالا که من در درجه اول هستم،
چقدر دیگه میتونم کار کنم و پول پسانداز کنم؟ ، تا وقتی که جوون هستم … باید در مورد آینده م فکر کنم
ای داد بیداد!
الان هشت سالشه
آینده من پر از تنهایی خواهد بود من حتی به فکر ازدواج هم نیستم
یک بار که در کلاس سوم بودم یکی از همکلاسیهایم مرا دوست داشت!
آخرش گفت که میخواهد مرا بیشتر بشناسد و قصدش این است که با من ازدواج کند
ما ماچی برای ما مهم نبود او انسان خوبی بود و تنهایی من به خاطر این که با ما ازدواج کند …
اما وقتی فهمید چه اتفاقی برای من افتاده و حالا من خداوند هستم.
از اون موقع به بعد، من یه خط قرمز به دور قوزک پام کشیدم
همه با صداقت و خانواده در پی کسی میگردند!
… من که
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
تو چرا این موقع از خواب بیدار شدی؟ … تو عادت داره تا ظهر بخوابه. وقتی او با لبخندی مصنوعی به من خیره میشود، با اخم به او نگاه میکنم.
صبح که از خواب بیدار شدم در حالی که احساس میکردم دچار رخوت خواب هستم و در حالی که در اتاقم را باز میکردم ظاهر شدم.
به محض اینکه پایم را از در بیرون گذاشتم، در مقابل، بخش بزرگی از میز آزاد شد.
از آنجا که او را مالک خانه خود میدانند، من باید به او احترام بگذارم.
برای همین هم او را به کلی از دست دادهام!
لبخندش عمیق تر میشود و با خوشحالی به من جواب میدهد!
سلام به تنها چای خوبمون … چطوری؟
مرسی که این خوشبختی رو به من دادی – تو پسر خوبی هستی؟ –
– پدرم، اگه قول بدی، قبوله!
! لبم رو با دندون هام گاز گرفتم
سرم را تا آنجا که میتوانم پایین میآورم و با صدایی که به سختی شنیده میشود پاسخ میدهم.
سعی میکنم تا آخر هفته اینجا نگهش دارم
آخر هفته؟ که این طور!
با تعجب به او نگاه کردم به خاطر لحن طعنه آمیزش.
لاتک “- ه؟” –
– ظهر … اما امروز چهارشنبه است … – منظورت آخر هفته یا روز بعد از فردا است؟
خیلی خب
! این هفته چقدر سریع داره! حالا باید چی کار کنم؟ هنوز نصف پولی که گذاشته رو دارم
این مونتاژ، چند تا از دانش آموزام از دست رفتند و من به گل و لای توی جاده ضربه میزنم!
… این دو روز چطوری
اگه چیزی توی هواپیما گفتی بگو که دوباره فکر کنیم
بله؟ من … ن … ن … م … ن … م
کمی نزدیکتر آمد و سرش را روی صورتم خم کرد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
به هر حال، پنجشنبه شبها خیلی خفنن، نه؟
بله؟ که این طور!
من بهت گفتم که فردا شب مشتریهای بیشتری پیدا میکنی و پول بیشتری بدست میاری
چون جمعه یه روز مشتری داره، چند نفر دیگه هم هستن! ولی تاثیر چندانی نداره
به هر حال، اگر شما چند تا مشتری دارید، ما حاضریم که عادت کنیم!
با این کار سرم را بلند میکنم تا ببینم جدی است یا نه.
با لبخند رضایت آمیزی به من نگاه میکند!
خیلی شبیه یک گونه است!
پست و بیحساب!
من معمولا گوشه لب خود را گاز میگیرم و به زمین خیره میشوم.
من کلمات او را بم نزله یک شوخی تلقی خواهم کرد و به او پاسخ نخواهم داد …
چرا کسی که مدرک مجردش رو تو خارج از کشور گرفته و حالا اومده ایران تا به پدر و مادرش احترام بذاره، چرا
اون به یه کلاس زبان نیاز داره
اون فقط میخواد مسخره کنه
وقتی گفت دلم میخواست از کنارش بگذرم، پاهایم به زمین چسبیده بود و عرق سرد تمام پشتم را پوشانده بود.
. پس معذرت می خوام، تو اون لبهای بیچاره رو کشتی
صورتم از شرم سرخ شد، از او چشم برداشتم و با قدمهایی که هیچ شباهتی به جریان نداشت به آساتور پناه بردم.
که این طور!
زود دکمه طبقه بعدی را فشار میدهم و دعا میکنم که جلو در باز نشود!
خدا را شکر که دعا رسید و در صدا کرد.
چشمهایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم
وقتی چشام رو باز میکنم به آینهیسم نگاه میکنم
کنار دهنم خون بود
مطمئنا بعد از شنیدن آنچه گفت، فشار روی دندانهایم به من این امکان را میداد که
بهار گذشته!
به ساعت منگی نگاه میکنم
نیم ساعت از ده گذشته بود.
زمان کلاس من بیش از حد لزوم است با دانشآموز خود خداحافظی کنم و بستهای را که حاوی شهریه این ماه کنت در صندوق من است در آن بگذارم.
یک روز به دو تن از دانشجویان گفتم که هنوز شهریه خود را که من به پول احتیاج دارم نپرداختهاند و این مردم فقیر به خاطر خدا از من معذرت خواهی کردند
برای این که دیر جنبیدند و شهریه خود را از دست داده بودند و برای کلاسهایشان پول میپرداختند!
سه نفر از دانش آموزان فارداز برای پرداخت شهریه شون پول پرداخت نکردن
اونا همینطور
وای
من دوباره گم شدم
من باید به اون وزغ چشم سبز چی جواب بدم؟
پدرت مرد خوبیه
اما او آنقدر متمول است که من اطمینان دارم که چون آفتاب طلوع کرد برای به دست آوردن پول حسابی به خانه من خواهد آمد.
خب، اونا موقعیت مالی خوبی دارن و این اجاره اصلا دیده نمیشه
این چهار طبقه بودن با بیست آپارتمان غیر آن به نام والانسی استک است!
همه چیز به بابایی تعلق داره
مستاجرم همه پول جمع کردن
فقط همین نیست
چند صد جای دیگه هم توی تهران با کارخانه
اما شغل اصلیشون یه چیز دیگست
یکی از همسایهها گفت که او نا نقشی دارن!
همه پول برای واحدهای تو این ساختمون به جیب پسرش رفته
اگر قرار بود من پول به پدرش بدهم بهتر بود …
شاید با من قدم بزنه
ولی من …
مجبور باشم
. خودم رو بکش. برو پیش دستی
آره
تا صفحه 10
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر