درباره یه دختر یتیم به نام ماهرو که پرستار یه پدر پولدار و بچه هاش میشه که …
دانلود رمان پرستار شیطنت هایم
- 26 دیدگاه
- 8,058 بازدید
- نویسنده : زهرا اس
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : پارت گذاری
- بازنشر : دانلود رمان
- در حال پخش
- مشخصات
- نویسنده : زهرا اس
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال , در حال پخش
- کشور : ایران
- صفحات : پارت گذاری
- بازنشر : دانلود رمان
- در حال پخش
- باکس دانلود
دانلود رمان پرستار شیطنت هایم
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان پرستار شیطنت هایم
ادامه ...
هلو، نگران نباش، من در مورد ادارت بهت زنگ زدم، هنوزم یه کرم دارو میخوای؟
صدای مرد در تلفن پیچید:
بله، فردا در ساعات کاری با دفترتان بیایید و البته اگر از مایش تجربه دارید.
آره
پس منتظرت هستیم
و بعد از آن علی تلفن را قطع کردم و به دفترچه تلفن نگاه کردم … من از مرحله دختر بودن و جیغ و داد بیرون امدم.
من داشتم برای روح مرده او سلام میفرستادم
وقتی که
تلفن من دوباره زنگ خورد اون داشت مست میکرد
من جواب میدهم:
که بیان کردی
یونان گفت:
تو دیوسا من نمیتونم یه بار بهت زنگ بزنم
ما با یانگ به پارک آمدیم و به او گفتیم که از بردن سگ منع شده و میخواهند ما را بیرون بیندازند.
صورت و من بدون اینکه فکر کنم گفتم
خب، بهش بگو اون سگه دنبالته
من که اهلش نیستم، ولکن، بابا جان، چرا تلفن را قطع میکنند، چرا اینها این کار را با روح لطیف من میکنند؟
دیگر حوصله نداشتم او را صدا بزنم و از ذهنش بیرونش کنم، بنابراین پاهایم را پایین انداختم و به سمت ایوان رفتم.
شماره دیگری که من یادداشت کرده بودم
همچنان که صحبت میکردم، در بین کسانی که با هم صحبت میکردند صدای بلندی به گوشم خورد که مرا با حرص و ولع از پرسیدن باز میداشت.
که پشت تابلو بود گذاشتم
دو تا مار پیچ نارنجی رنگ و در حالی که شال گردنی روی سرم انداخته بودم فریاد زدم:
حالت چطوره؟
در را باز کرد، آن را فشار داد و وارد شد و من فریاد زدم:
گوسفندانم باد کرده است، وای خدا!
بینیاش را بلند کرد و در همان حال گفت:
کرایه خانه شما سه ماه عقب تر است، میل دارید پایم را روی آن بگذارم؟
من خودم رو جمع کردم تو یه ماهی گیری، تو همیشه موقعیت خودت رو ساختی … ند “، اون ۲۵۰ گرم رو توی”
دهان
در حالی که فکر میکردم ۲۵۰ گرم در جای دیگری است، گفتم که حواس پرت است.
نه، پدر، حق با توست. کلید، دلسوزی به گوسفندها،
چشمم به رگی بر روی گردنش افتاد و مثل یک اسب دهانم را باز کردم.
اللائو گفت: خدا من هنوز دهانم را برای او باز نگه داشتهام.
من بستمش ”
چشمهایم را باز کردم و یک قدم عقب رفتم و اگر دو سال پیش بود یکی از آن دمپاییهای نارنجی پاره را سر جایش میگذاشتم.
تا دیگه سرم داد نزنه
از لای دندان کلید گفتم:
ببین، حالا یه هفته به هم مهلت بده، یا اینکه من اعتبار خودمو بهت میدم، یا از اینجا میرم … بابا، تو وضع منو میبینی …
به شنیدن سخنان من از جا پرید و با همان لحن صدا گفت:
من نمیخوام تا یه ساعت دیگه اینجا باشی بذار این خونه رو ببینم
خب
دوباره با این کلمات فریاد زد:
همان طور که گفتم تا بعد از ظهر تو در هیچ قبرستانی به غیر از خاندانی من کشته نخواهی شد
خب، اگه میخواد منو دور بندازه، ولش کن بره. حداقل برای اینکه بتونه عدالت رو اجرا کنه
به دهانش اخم کردم و یک قدم به سوی او برداشتم …
* این چه مدل زندگییه؟ *
به لباسها و اشیا و لباسهای خود در وسط خیابان با نگاهی غمگین و پشیمان نگاه کردم.
تو آدم میکشی.
پایم را روی دیوار گذاشتم و به داخل لغزیدهام، مدلس، که بالای سر من ایستاده بود، با اخم به اشیا نگاه میکرد: در ون اجیتی، دمپایی هات را در چشمانش گذاشته بودی؟ پدرخوانده، حل کردن این مشکل با این کلمات آسان تر بود.
اگه اون یکی مهمونی ازش شکایت میکرد چی؟
گفتم:
بله، لازم بود
بعد، در همین وضع، مانند یک خر شدم و گفتم:
می تونی بری پیش یه دلال تا پسش بگیری و ببری؟
با کنجکاویها میگفت:
چطور میخواهی بدون این چیزها زندگی کنی؟
حالا دیگر میتوانم به این صورت در وسط خیابان زندگی کنم.
سرش را با غصه تکان داد و بعد با شرمندگی گفت:
هوم، عبد، اگر میخواهی بیایی اینجا، در خانه ما بمان تا جایی که جایی برای خودت پیدا کنی.
یه لبخند
نمیخوام مزاحمتون به شم، دارم میرم دوستم رو پیدا کنم، حالا اگه ممکنه بری و یکی رو پیدا کنی که اینو از اینجا بگیری، متشکرم.
میشوم
سرش را تکان داد و با یک حرکت او را ترک کرد. این پسر به مراتب مردانهتر از مردان دیگر بود که ادعا میکردند مرد هستند.
وقتی دیدم دو نفر روی قفسه لباسهایم ایستادهاند و دارند به لباسهای من دست میزنند، به سرعت بلند شدم و جیغ و داد راه انداختم.
به من دست نزنید، بهتر است آن را با موهای پدرتان پاک نکنید؟ نگاه عاقل یک ابله که امروز مخصوصا وحشی شده بودم،
لباسهایی که هنوز در کمد بودند و من آنها را در یک کیسه گذاشتم و هر چیزی را که نیاز داشتم و از میان چیزهای مربوط به نویسندگان آمریکایی برداشتم.
وضع عجیبی بود، عزیزم
در این دو سال چنان وضع عجیبی پیش آمده بودم که فکر نمیکردم از این بابت تعجب کنم،
شماره بی شمار را گرفتم و او به سرعت پاسخ داد:
من میدانم که تو مرا صدا زدی عشق من، اگر قول بدهی که دوباره تکرارش نکنی، تو را میبخشم.
می تونی منو تعقیب کنی؟
لحظهای مکث کرد، انگار داشت بوی من را تجزیه و تحلیل میکرد،
و با ترس گفت:
چه اتفاق جالبی، ماهی گیری؟ کجا هستی؟
گفتم:
هیچی، بابا یاسیلو، و همه چیز را در وسط خیابان ریخته بود
و ج – – – – – – – – – – – – – – –
چه خبر شده؟
به یاد آن لحظهای افتادم که در موقع رفتن به خانه، از پشت به او حمله کردم و چند بار با پشت دستش ضربه زدم.
گفتم:
اون
با بی صبری گفتم: اون رقص پاش رو شروع کرد به زدن.
و گفت: میخواهی به من بگویی که میآیی یا نه؟ و با گفتن این جمله از حرکت باز ایستاد.
من فردا میرم کل اونجا رو تمیز میکنم
به اندک پولی که از فروش چیزهایی در آن خانه در آن به دست آورده بودم نگاه کردم.
به جس که سرش را بین دو صندلی گذاشته بود و با زبان آویزان به من خیره شده بود نگاه کردم.
من
با تاسف آهی کشید و گفت: اکنون وضعیت شما از مین هم بهتر است.
یک نگاه، در حالی که کلمات را ادا میکردم، با یک صدای مستانه به طرف او برگشتم و در حالی که از خیابان عقب به خیابان نگاه میکردم.
گفت:
صد بار بهت گفتم که، بیا پیش من، پدرم آن قدر پول برایم میفرستد که اصلا احتیاجی به کار کردن ندارم، چرا؟
مگر قبول نداری؟
من راست نشستم و چشمان خود را تنگ کردم و با قاطعیت گفتم:
یک …
ماهی سفید، تحقیر را قبول نمیکند. کجا بروم؟
اون وقت چرا این همه وقت بهم نگفتی که بیکار بودی؟ چه بلایی سر شرکتی که تا حالا توش کار میکردی اومد؟
تا وقتیکه یک دختر تنها و بی پول را پیش چشم خود میبینند، با رئیس دفترش دعوا کردم؛ گمان میکنند که او تنها باشد، یوبیل!
من با صدای خشنی گفتم:
چی؟ دارم میبینم؟ نشسته در جواب این سخنان، تو را یک سال تمام نگاه میکردم، تو خیال کردی که اگر با من بیای، هر طور شده میتوانم از تو حمایت کنم!
از کوره در رفت.
چی گفتی؟
گفتم بیا و بزرگترین اثر انگشت منو حمایت کن
او با صدای بلند گفت:
دهانتون رو ببندید، هیچکس از گاز گوی شما در امان نیست
من نمیخندیدم، فقط برای خودم خنده دار بودم، برای خودم فقط داشتم فکر میکردم و در مورد آرزوی پدرم رویا پردازی میکردم.
و
و غذا میخوردند
یک لقمه نان
من خوشحال نیستم که او تا آخر راهی که به خانهاش منتهی میشد چیزی نگفت
به محض اینکه به آنجا رسیدیم، سرم را مثل یک بز خم کردم و بدون اینکه منتظر او بمانم، به داخل رفتم و کیفم را جلوی در پرت کردم.
یک راست به آشپزخانه رفت
یا قهوه؟
یک لیوان آب
گفت: سرمائی است. روی نیمکت نشسته بودم و بی آنکه شالم را بردارم و لباس خوابم را بردارم، فکر کردم که اگر فردا به دیدنش بروم و این یارو که اسمش را گذاشته بود، برایش کار خواهم کرد، حتی اگر بهش زنگ بزند.
به یه نفر جا بدید
پس کجا زندگی خواهم کرد؟
هیچ کدام از اینها به من محل زندگی در آن اوباش محله را ندادند، یی و سم هم پسر خوبی نبودند، و اگر هم باشم، از داشتن یک دختر مشروب خوری رضایت خواهد یافت و به یک دوست دختر میخواری خواهد رسید.
با یک سینی پر از مشروب، کنار من بنشین و سینی را روی میز جلوی ما بگذار.
که تمام افکار و رویایم را فراموش کرده بودم،
قیافهاش طوری بود که انگار یک کالسکه شخصی در دست دارد و با دست و پنجه نرم میکند.
خودش …
او از جا پرید و محکم به میز کوبید.
از پیش من رفت
حالا که داشتم به شاهکارم با سرخ پوستین نگاه میکردم، تمام فرش را با سر و صدای چربیها پوشانده بودم.
حالت تهوع به او دست داد و وقتی چشمانش باز شدند، چشمانش بین آبی که روی ظرف بود و روی میز، قرار داشت، افتاد.
و من، که در آن لحظه به نظر میرسید درست مثل خر خر است، روی خیابان راه میرفت
از قرار معلوم چندش آور بود.
ولی خب، تو مریضی؟
تو واقعا نمیفهمی که من چقدر ناراحتم که این قدر زود ناراحت شدم
از فریاد او جا خوردم و پشت سر آنها فریاد زدم:
و میگوید: من آن را برای تو بلند خواهم کرد.
برای چند لحظه به هم خیره شدیم و بعد از خنده منفجر شدیم، جسی تمام مدت به ما نگاه میکرد، انگار داشت میگفت:
چرا من بین این دوتا افتادم؟
بعد از این که آن گندی را که من تحمل کرده بودم برداشتم، دوباره نشستیم.
صورت آن زن دوباره جمع شد
..
با ترس و وحشت به من نگاه کرد.
نیستی،
وقتی دید که هنوز با چشمان ریز و رفتاری که آماده نگاه کردن به اوست به او نگاه میکنم، آب دهانش را قورت داد و گفت:
یک روز پیش یکی از دوستام داشت راجع به برودری هاش با من حرف میزد
مکثی کرد و گفت که ناراحت به نظر میرسد و برگشت
و گفت: من نمیخواهم که تو ترقی کنی.
من سرم را به چپ و راست چرخاندم، او سرش را پایین انداخت و همچنان به حرکت ادامه داد.
دوست من در جواب گفت که برادرش در جستجوی پرستاری از دو بچه است و هر کس که به آنجا برود یک هفته در آنجا میماند
پول و قدرت ستبرش رو جمع می کنه
به همین دلیل است که او به هر کسی که بتواند با این افکارهها و این تخم و ترکهها به آنجا بیاید پول میدهد و …
پرستار فوقالعاده آیه
چقدر؟
با کنجکاوانهای به من نگاه میکرد، اما من جدا به او خیره شده بودم:
گمان میکنم
من راجع به ۷ میلیون در ماه چیزی نگفتم – ۷ میلیون کافی بود تا بتوانم قرضهایی را که پدرم به جا گذاشته بود، پاک و تمیز کنم –
یه چیزی برام باقی مونده که میتونم واسه خودم یه جایی پیدا کنم
درباره دو یا دو چاکت میتوان گفت که اگر من یک سال برایش کار کنم و همه این سازوکار را تحمل کنم
که می تونه بار من رو هم ببنده
میتونی شماره دوستت رو بگیری؟
با چشمان گرد خود که فقط یک جفت چکمه در آن دیده میشد
واقعا می خوای
تو یک ایده بهتری داری اما پدرت یک ماهی است، تا اینجا که تو فقط دو تا کبریت با آن کودکان داری.
سن ۸ سال قبل؟
من باید بتونم و در عین حال فکر کنم که در این دو سه سال کارهایی کردم که حتی به فکرم هم نمیرسید که بتونم انجام بدم
مثل این بود که در پستترین قسمت شهر به تنهایی زندگی میکنند،
با صدای غمانگیزی گفت:
من هنوز میگم که تو مجبور نیستی کار کنی بیا با هم زندگی کنیم
من هنوز هم میگم که هرگز این کار رو به خاطر
۸
داد و بیداد
از وقتی که شروع کردی خیلی سرسختی
من هم گل و پارمی دارم.
مراقب باش
او یونان گفت:
تو به آنجا میروی و آن بچهها را خیلی عصبانی میکنی.
دهنم رو باز کردم و یه آدم خیلی ناراحت شدم
(بنزین)(خطر)(شدیدا قابلاشتعال)
من رفتم تو دستشویی و به نیشین که پشت تلفن نشسته بود نگاه کردم و در حالی که کاغذ را در هوا تکان میداد گفت:
حالا میخوای زنگ بزنی؟
سرم را تکان دادم و کنارش نشستم.
درس ته، من نمی دونم چی باید بگم، اگه از روی تجربه کار بخواد چی؟
نمیدانم، یعنی میخواهید بگویید پول ندارید؟
خب، اون پیش منه؟
بعد از سه بار صدای جدی مردانه در گوشم زنگ زد:
: (آدرس رستوران)
بیا
روی
..
من محمود هستم من در مورد همگانتان با شما صحبت کردم آیا هنوز میخواهید که برای بچههای شما پرستار داشته باشم؟
مکثی کرد و گفت:
تو چند سالته؟
فصل بیست و سوم
باز هم لحظهای درنگ کرد.
تو یک داستان جنایی داری؟
به من نگاه کرد.
زود باش، این سگ شانس خیلی بیشتری نسبت به من داره. گفت: نمیدانم این چیست؟
من نه داستانی دارم نه داستانی اما حس میکنم از پسش بر میام
یک ثانیه هم ساکت ماندم اوه، بابایی، تو زندگیم رو به خاطر لبهای من اوردی، تو به خاطر هیچی عوض نشدی، در عوض اون
گفت:
و فردای آن شب ساعت ۳: ۰۰ بیا به آدرسی که من در اختیار تو میگذارم.
چیزی داری؟
آ ره …
اکیرا، من منتظر تو هستم
ببخشید، اسمتون چیه؟
و بعد گفت: من جا ید هستم.
… من
بلند شدم و شروع کردم به گریه کردن، نی شین داشت میخندید و با نگاه مرا مینگریست.
شور و هیجان آمد و گفت:
حالا بیا واسه خودت لباس بخر
و من دست از خوردن کشیدم.
کدام کوچه؟ کدام کوچه؟ من خودم لباس دارم.
بله، همان کت و شلواری که اس. تو داری درباره سیاه و قهوه ای و خاکستری حرف میزنی؟ باید دست کم چند تا قوطی سیگار داشته باشی. در عین حال، از دو سال پیش تا حالا فقط یک سیاه و خاکستری چپ به من مانده.
وای خدا
زیبا بود
کت …
اینه که
از بین رفت
گوادری، درو یاد بگیر
* این چه مدل زندگییه؟ *
به آن دو دست کت سبز و قرمز که داشتم نگاه کردم.
آیا رنگ مین یا چمنها بود؟ حالا که به آنجا میروم، میگویند کنارش به یک درخت پیوند خورده.
۱۰
یکی به پیشانیش برخورد کرد و جیغ کشید:
خدا
یه گاو برام درست کن
..
رون ساق پایم را نیشگون گرفت و جیغ کشید: تو دیگر نمیتوانی این کار را بکنی، از زمان شروع بیماری، از عارضه خیار رنج میبری.
چیزی از من نخواه که تو را …
اون
با دقت سرم را بلند کردم و به زمان کوک نگاه کردم:
، بابایی من یه آدم عوضی هستم
دیر زمانی، بیاید
وقتی در هواپیما فریاد میکشیدم، حرکت خط سیر خودکشی را در چشمانم دیدم.
رئیس دادگاه گفت: اگر من کور شوم چه کسی به ژان وال ژان پاسخ خواهد داد؟
او با ولع دستش را روی کمرش گذاشت و گفت:
جسی یه سگ منه
صورتم را خیس کردم و بعد لبخند زنان لاس زدم.
به جس که با عشق دم تکان میداد نگاه کردم.
همه چیز با یه لیس شروع شد
. “سارا”
تو یک حیوان وحشی هستی، هیچ کاری با اصول اخلاقی من نمیکنی،
پس از آن، در حالی که کت شو را از در باز میگرفت، بوسهای به سوی جین فرستاد:
مواظب خودت باش تا من برگردم مامان
بعد به من گفت:
پاناکس منتظر منه زود بیا
من گفتم: اشکالی نداره. و بعد از اینکه وام رو از فیس و برکم اوردم یه کم رنگ زدم و بعد از چک کردن اسناد و مطمئن شدن از این موضوع
پدر جا سپر نگاهی ستایشگرانه به من کرد و گفت: با اینکه شما هم همین شخص هستید، شما را بزرگ خواهم کرد ولی شما بهترین هستید و من میترسم که آن طرف در گروه شما به دام بیفتد.
با
تو …
. “مکینه”
به من نگاه کرد و از خواب پرید.
که تو از آن لهیها نیستی، بنابراین آن نیم تنه سرخ رنگ را بر تن داشتی
دلم نمیخواست دل تو را بیش از این بشکنم، فکر میکنی مهمانی این دعوت را بپذیرد؟
دستش را روی دست سردم که روی دست من بود گذاشت.
و صد و شصت درصد آن را به تو خواهم داد، اما امیدوارم با آن موافقت کنی، عزیزم.
که من از بازشی هستم به من نصیحت کرد که او یاسمین نیست و اگر هم چیزی بگوید، من همه چیز را یاد میگیرم.
تکان میخورد،
سرم را مثل یک گاو نر تکان میدهم.
جلوی خانه یک باغ بزرگ بود.
فکر کنم این درست باشه نگاه کن
آدرس تلفن و یادداشت خود را بررسی کردم.
آ. آ.
من فرار کردم
سعی کردم یه خانوم باشم
باید کنجکاویم کرد: من معتقدم شما هم همین شخص هستید شما از من تشکر میکنید؟ وای من باورم نمیشه
آ ره، هوم،
به من خندید و یک ماهی به من داد.
هر اتفاقی که افتاد، به من تلفن بزنید
از او خداحافظی کردم. چند ثانیه پیش که در خانه خودمان تلفن زدم، صدای زنگداری به گوشم خورد:
اون کیه؟
که من اهل “بازشیا” هستم قرار بود بیام اینجا
صدای در بلند شد و من داخل شدم، باد سردی میوزید و با اینکه مرا از همه جا رانده بودند اما حالا حس میکنم که سرم گیج میرود.
استرس منم از خاطر بوده
۱۲
باغبان که روی زمین داشت برگهای خشک جمع میکرد با مهربانی پاسخ داد: جادهای سنگفرش شده بود.
که به خانه منتهی میشد با یک سنگ و یک نمای کلاسیک ادل تمام اطراف خانه و باغ پر از درختانی بود که برگهایشان همه از درختها پوشیده بود
کم و بیش سقوط کردهاند
این خونه باید خیلی پر شاخ و برگ و ترسناک باشه
او نزدیک خانه بود، مرا جذب کرد و من ده نم را باز کردم و اگر بتوانم، میتوانم وارد شوم و بازی کنم.
وقتی که
به خانه رسیدم و در باز شد و پیرزن با مرد نمک زدهای بیرون آمد.
دختر جنین
آمد:
شما خیلی به ما خدمت میکنید، بنشینید، آنها هنوز نیامدهاند، چند دقیقه دیگر میآیند …
من سرم رو تکون دادم، خونه دوبلکس بود و خیلی بزرگ بود
همه این اسباب و اثاث ترکیبی از خانم مل، قهوه ای و آبیرنگ بود.
چنان زیبا و بد سلیقه ترتیب داده شده بود که من در تزیینات آن گم شدم
با یک فنجان قهوه و شکر برگشت و آن را جلوی من گذاشت.
شما باید اینو بخورید آقای “نیانکو”، شما هم
دوبله، شاید من قهوه دوست نداشته باشم، خوب
از او پرسیدم: سفر به کلیسا؟
اوو، ببخشید، بچهها کجان؟
آنها در اتاقهایشان در طبقه بالا هستند و من به آ می گفتم تلویزیون تماشا کند.
در همان لحظه در باز شد و هر دو چشم ما به طرف در برگشت
کفشهای مارک وارنی او را بر پا داشتند و من هر چه بیشتر به او نگاه میکردم موفق نمیشدم به اوج هیجان و فشار روحی او دست پیدا کنم.
به به، به ما چه افتخار بزرگی داده که
او یک عاشق بی بند و باری به تن داشت و دستهایش کثیف بود.
چیزی نیست
ریش کم رنگش حالت مردانه به خود گرفته بود و چشمانش قهوه ای رنگی داشت، صورتش براق و لبهایش مردانه بود.
۱۳. آخرین باری که مردی مثل این را دیدم زمانی بود که برای یک عمر کامل به دنیا میآمدم، درست دو سال پیش.
من از مردهای مو طلایی بیشتر خوشم نمیآید، اما واقعا خوب بود …
تمام این دیدار بیش از پنج ثانیه طول نکشید و من به سرعت از جای برخاستم و به او سلام کردم.
پیشخدمت در حالی که سرش را تکان میداد و کیفش را به دست گرفته بود جواب داد:
با صدایی که از پشت سر من جذابتر بود گفت: بیا داخل.
رو به روی هم قرار گرفتند
من
پادشاه تشکر کرد و گفت: ((لرد عزریل، لرد عزریل، لرد عزریل، لرد عزریل، لرد عزریل، شنیدم که شما اینجا اومدین.
میدونه
..
سرم را بالا آوردم.
پیرزن برگشت و فنجانی را مقابل جادادو گذاشت.
شکر خدا بچهها ناهار شان را خوردند؟
نام او آلپ است، ای و با اندوه سرش را تکان داد:
نه، پسرم، با این که به قول خودم اسمش را گذاشتهام، به اینجا نیامدند، میدانید که، من نمیتوانم با این همه درد و استخوان و گل و لای این پلهها بالا و پایین بروم.
. باشه
این اهوی ها از این ها متنفر هستم این بچه باید دوست بخوره
سرش رو تکون داد و رفت – حواسم پرت شده بود به خاطر
اسناد و مدارک …
خودم آنها را جمع کردم، همه چیز را به سوی او پرت کردم،
او اسناد مرا از روی میز برداشت و به دقت و با دقت به آنها نگریست.
پدر و مادرت با این قضیه مشکلی ندارن
از جا پرید
در وسط این همه کلمه:
پدر و مادرم زنده نیستن
..
به چشمان خودم نگاه کرد.
آنا، من آن را باز کردم، خادم خداوند میخواست چشمانش را گشاد کند، اما او خودش را نگه داشت، گلویش را صاف کرد و گفت: ”
خیلی خب، کی میتونی با جمعآوری کمکهای اولیه
جانسن چشمان من باز شد و من با حیرت و ناراحتی گفتم: من بدون هیچ چیز قبول کردم.
این چیه؟ حالت خاصی داره؟ اصلا مهمه که من تجربهای ندارم؟
۱۴ تا شیشه
الهه درباره شرایط و دوئل هات بهت میگه
و من، پدر، که انگار از دماغ یک فیل افتاده باشد، چه زود جفت و جور خواهم شد.
من
حتی میتونه از همین الان شروع کنه
وای، هم اتاقیم؟ آره، من یه اتاق دارم. نه، ذهن رو چک کن، اونا میخوان تو اتاق نشیمن، لباس پشت راهرو بخوابی
نه، ذهن رو چک کن، اونا می خواستن تو اتاق انتظار روی مبل بخوابی، یه لحظه
به ویرانی گره درون خود اخم کردم و از پلهها بالا رفتم و همان طور که به نات گفتم، به او گفتم که طوری نیست و باید خودش را به آنجا برساند.
چیزهای مرا در بازار سیاه برایم میفرستند.
از پلهها، فضای کوچکی شبیه به یک کتاب خانه، با یک مبل و یک راهروی چند در وجود داشت.
در اتاق اول آن را باز کرد و به من اشاره کرد قدم بزنم و یک اتاق شیک و تر و تمیز،
چیزی که بیش از همه مرا به وجد آورد و باعث شد به آن خیره شوم، انگار که قبلا آن را ندیده بودم.
من سعی کردم صورتم را با آن کثافت، که مثل خری بود که پیراهن بلند پوشیده باشد، و لیدی باشد؛ هرچند که حالا یقین دارم که این مجلس رقص است،
در نتیجه، این مهمانی با آن همه سر و صدا همراه نیست.
از حالا به بعد این اتاق مال توست، یه ماشین هم داری که بچهها رو ببری به مهد کودک، اوه، آ ره،
اگر لازم باشد از خودت استفاده کن.
هرچند نمیدانستم چه مصیبتی در انتظار من است، یک عروسی در دفتر او برگزار شد.
میخوای تو رو به بچهها معرفی کنم؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
باید با لا باشد.
به دنبال او از اتاق بیرون رفتند.
ان دو خیلی به هم وابسته بودند به این دلیل بود که من هنوز نمیتوانستم هماتاقی آنها را از هم جدا کنم
در آخرین اتاق را زد و بعد از صدای ملایم یک دختر بچه آمد و در را باز کرد و او به من اشاره کرد که داخل ساختمان بروم.
اولین چیزی که دیدم رنگ زرد و ارغوانی مبلها در اتاق بود، یک تخت و یک میز تحریر که دختری با دل و جرات پشت آن نشسته بود.
موهای طلایی نشسته بود
دختر به من زل زده بود و بالاخره وقتی که اون
دید که ما طوری به هم نگاه میکنیم که انگار توی کانون خانوادگی هستیم، آهی کشید و ابرو درهم کشید و گفت:
بهت گفتم وقتی با یه آدم جدید آشنا میشی چی میگی
برخاست و با چشمانی تنگ به سوی من آمد، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
من سارن الف هستم
از دیدنت خوشحالم
ابروهایم به سرعت بالا رفتند، قلم من چیست؟
با هم حرف میزدند،
درباره
باید مثل یه آدم عمل کنم، مثل یه آدم معمولی
دستش را از دستم بیرون کشید و آن را روی شلوارش مالید.
برادرت کجاست؟
به طبقه بالای تختخواب با انگشت اشاره کرد و جا سپر با ابرو درهم کشیده گفت:
“سدیتا”
تنها چیزی که دیدم یک دسته موی مجعد بود که وقتی پتو را برداشته و از روی تخت بلند شدند، از دست رفت.
از زانو هام خیس شدهبود چقدر جلوی پدر هرکول کوچک بودن
..
چیزی که من دیدم وقتی بود که تو فکر میکنی خو نه یه خو نه خوشگل بود با چشمهای خواب آلود اما بدجنس این یکی
چشمات مثل یه وزغ شده سارا هم خندید و هم چین چیزی
با صدایی که پنداشتی از خنده او جلوگیری میکند گفت:
چی؟
یه جوری حرف میزنن
ببخشید، من از کسی معذرتخواهی نمیکنم
۱۶
آروارهام به فرش اسفنجی کف اتاق چسبیده بود.
من همسرش بودم، نمی دونستم کجا بشینم و بعد این پسره ی ۴ ساله
نظرات شخصیش رو ابراز کنه
لبخندی زورکی زدم و گفتم:
[ “پیام از” کارتر ] وایسا
چه خوب است که در این سن این قدر مطمئنی
..
خدا پشت و پناهت باشه
به بز نگاه کن
اون
..
کور است
آب دهانم را فرو بردم و به جادوگران نگاه کردم. او با چهرهای عبوس و درهم کشیده به آنها خیره شده بود.
وقتی از اتاق بیرون آمدیم جا سپر به اتاقی که روبروی اتاق من بود اشاره کرد و گفت:
اینجا اتاق کارمائه شما چیزی برای انجام دادن دارید من معمولا اینجا هستم
شب به خیر گفت، رفت تو و در را بست، چه باید بکنم؟
به در و دیوار نگاه کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم که هیچ دوربینی در آنجا نیست، از جا پریدم.
به اطراف نگاه کرد
جلوی در ورودی ایستاد
برای چند ثانیه به هم خیره شدیم.
به وش آمدم و دور کمرم را گرفتم و در همان حالی که مثل خرچنگ روی زانوهایم خم شده بودم به طرف در اتاق رفتم: اوه، خیلی خوب.
… چقدر از موانع گذشتهام
تیم جستجو یه جور هیپ بکته: کلوپ شبانه با لحنی بیتفاوت گفت اگر آن را ندیده باشی، توی اینترنت بگرد، میتونی تصور کنی که لیست چقدر خوشگل است
۱۷
به تندی در را باز کردم و خود را به درون اتاق جلوی چشمان حیرت زدهاش انداختم: خدایا، بگذار ترا به خاطر این که این قدر عقلت را از دست دادهای رها کنند، حالا اگر نمیتوانی مثل یک دسته کلید از این کار لذت ببری داری میمیری؟
وقتی به اتاق نشیمن نگاه کردم، حجب و حیا را فراموش کردم و هم لباسم را در آوردم و هم شالم را.
از جا پرید
روی تخت بود نصف
یک ساعت
امکان داشت که دو قطعه چوب به در اتاق بخورد،
ولی هیچکس پشت اون نبود
در
در را بستم و شلوارم هم صدا کرد.
من اینجا هستم
با سرسختی، سعی کردم مثل یک جور لبخند بزنم:
عزیزم، من تو را ندیدم، تو هیچ کاری نکردی؟
او مثل یک گربه وحشی بود و گفت:
معلمم به من گفت که یک کتاب داستان را تا فردا بخوانم، و آن را برایم شرح دهد، میتوانید آن را برایم بخوانید؟
سرم را تکان دادم.
آ ره، من برای شما درس میخوانم
بعد از پوشیدن کت و شال دوباره به اتاقش رفتم. سارا آنجا نبود. خیلی تمیز و مودبانه روی تخت نشسته بود.
به او لبخند زد و کنار او نشست و کتابی را به طرف من گرفت و او با شکوه و جلال خود را به من نشان داد.
و من با بدگمانی به او نگاه کردم.
البته او نمیخواست با فیس و افاده هایش کاری انجام دهد ولی من شروع کردم به خواندن تعداد زیادی از مردم … زمانی را به یاد آوردم که …
من قبلا نام او را برای بابا میخواندم و شوخی میکردم و او میخندید
۱۸.
وقتی به خودم آمدم، چشمانم پر از اشک شده بود و من پیاده راه میرفتم سرا با نوعی شگفتانگیز به من نگاه میکرد:
وای، چه داستان غم انگیزی، اشک از چشمانش سرازیر شد
چهره کودک باز شد و با چشمان خود به او نگریست.
اون
ببین
مخصوص بود
کنار تخت آنها بود و من اشاره کردم:
شاید این لباس تو نیست؟
به من نگاه کرد و گفت
بازی کردم
این
من ابروهایم را بالا بردم، او منتظر واکنشم نماند و خودش را از اتاق بیرون انداخت … من یه …
وقتی بچه بودم به لنگه جوراب نگاه میکردم و انگشت کوچکم به گوشه درشکه گیر کرده بود، و در دل گفتم، آ ین جا را دیدی؟ وقتی در باز شد،
در را باز کرد و سرون گفت: سارا، تو در مشکل هستی، محمود، بیا و فرار کن.
و فرار کرد
و استخوانهایم چروک خورده بودند، برای لحظهای چشمانم سیاهی رفت
به
درد،
توی بدنم و
زیر دستم لزج بود.
او گفت: با همین خندهها.
سپس گفت: ما باید به تو کمک کنیم، محمود، یک گروه از افراد که در پشت صحنه هستند.
وقتی آنها آمدند و مرا زیر بازوهایم نگه داشتند، هنوز شکه بودم، اما تا زمانی که به خودم آمدم، آنها مرا وسط بارانی انداختند.
این بار با چانه به زمین افتادم و زبانم روی دن دونهای بدنم مانده بود، صورتم از شدت درد در هم کشیده شده بود و من بی توجه به اینکه بزها شروع به خندیدن کنند، به فکر فرو رفتم.
فصل نوزدهم
من
آنقدر درد داشتم که نمیتوانستم بلند شوم و شرتم را از بالای سرشان بکشم.
انگار که آنها داشتند میخندیدند. سقوط من آن قدر بلند بود که توجه جاوه را جلب کرد و او بلافاصله
در دفتر کار خود را گشود و شتابان بیرون رفت،
همین که دید من مثل مادربزرگ بینوای مرگ و بچهها در آن مجسمه هستم، فورا رنگش پرید و گفت:
چه خبره اینجا؟
وقتی که بچهها میخواستند خفه شوند او پیش من آمد و دستهای مرا گرفت و با عصبانیت گفت: وضع از چه قرار است؟
لحن صدایش چنان تند بود که من …
وحشتزده شده بود
سعی کردم توضیح بدم
می گی لودیکسین؟
این بود که
مخصوص
بگذار آنها را در تختروان بگذارم – سر و صورتم و لباسهایم پر از روغن بود و من میخواهم –
همش رو بخورم تو دهن
این دوتا بچه … من …؟
بهتر نیست آن را بردارم؟
برداشتم
مرا با کمی زور از زمین بلند کرد و با صدای بلند گفت:
تو چه میکنی؟
با خودم فکر کردم اما او به بچههای خیشها نگاه میکرد، سارا هاروک به آن طرف گفت:
بابا جون، چند دفعه ما باید بگیم که بچهدوست نداریم، اگر شما بهش اجازه بدید، ما یک مادر داریم، اون به اواس برمی گرده، اما شما بهش اجازه نمی دین.
یکی از آن سیاهرگهای گردن جاباوو بیرون جست و به رنگ آبی آسمانی در آمد
وقتی به آسمان نگاه کردم خیلی خوشحال شدم.
این آخرین باریه که این
از صدای جیغ و داد جا خوردم
راس
میگوید
هر سه باید برگردند و با خشم به من نگاه کنند.
دوباره فریاد زد:
چرا؟
. بابا، بذار دوباره به اتاق خودشون برن
از این جا به بعد، اتاق شما از هم جدا میشود به طوری که متوجه شوید نمیتوانید هر وقت و هر زمانی که بخواهید و هیچ جا و هیچ کس از رشته کار خارج شوید.
ربطی به تو داره
هر دو گریه میکردند و من هم با خودم گفتم: براشون احساس تاسف میکنم.
و بالاخره از شر این جانور موذی خلاص شدیم.
او طوری به من نگاه کرد که من سرم را تکان دادم، شما هیچ رفتاری ندارید که به پدرتان این طور نگاه کنید
نگاهش را از من برگرفت و رو به آن دو کرد و گفت:
تو حق نداری با من بخوابی، خانم با این پول، لطفا لوازم سارا را به یکی از اتاقهای مهمان ببرید تا من این مشکل را حل کنم.
مهم اینه که فردا
حالا دراز نکش. گیاه خوارها داری با من چکار میکنی؟ من در گوشهای ایستاده بودم
و من
من نمیدونم تو دانشگاه چی کار کنم
حرفم را بیرون آوردم. او دستهایش را در جیبش کرده بود و در حالی که پاهایش را با حالتی عصبی تکان میداد، با دلخوری به او نگاه کرد.
خیلی رسمی بود، قبل از اینکه دوباره شروع کنم به بازی
گفت:
ببخشید، دقیقا منظورت از “سادومنتو” چیه؟
او با خشم به من نگاه کرد و گفت: گمان میکنم به خودش میگفت، چرا این قدر احمق است!
به سارا جان گفت:
برو به خانم باشیشر کمک کن، هر چه لازم داری ببر، فردا به تو میگویم که آماده شوی.
تو
اتاق
..
حریصانه به نگامها گفت: آب را ذوب کنید!
از شما نفرت دارم، شما واقعا شیطانید که ما را از هم جدا کرد،
سپس بدون توجه به من از اتاق خارج شد
من غذا نخوردم و دهنم سوخت
پشت سر او بیرون رفتم و بی آنکه توجهی به رنگ موی رام که داشت گریه میکرد داشته باشم او را بوسیدم و گفتم:
این بچه واقعا ۷ سال از عمرش میگذشت!
وقتی ۷ سالم بود عروسکم را عوض میکردم و بالا را نگاه میکردم تا ببینم چه چیزهای شستهرفتهای است.
خدا پشت و پناهت باشه
به من گفت
باید میرفتی دوش بگیری؛ به الهه گفتم برایت گل و گشاد بیاورد، منتظر بودم تو به من بگویی، وگرنه یک شاگرد شبانهروزی نمیگرفتم؛
نه
حالا دیگر لازم نیست دوستم لباسهایم را بیاورد،
. بچه هات اینجوری به بدنم ضربه زدن
اومدم بهش یه پیغام تند بدم، اما زبونم رو گاز گرفتم تا دوباره مغزم رو نخورم تا وقتی که
به طرف پلهها رفت و با صدای بلند به ربه النوع زن گفت: چرا با همهی اینها الهه بالا نیامد تا ببیند چه چیزی
داشت میرفت؟
او ربه النوع را با بالشی روی زمین گذاشت و آن را برداشت و سپس گفت که میخواهد استراحت کند و به رختخواب برود، شاید هم تخت خوابش را.
. این بود که برم تو رختخواب …
به او کمک کرد تا اتاق خوابش را تمیز کند، خاک روی سر بی خبر، دلیل بر این نیست که پیرزن بیچاره تا پایان کار دچار عذاب وجدان شده است …
چشمانم را باز کردم و به آن نور طلایی درخشان نگاه کردم. الهه به من گفت:.
و میگفت: مادر جون، از دست دادنی نرنج، حالا برو یک مغازه بخور، بوی نفت می دی، بوی سبزی می دی.
من …
چشمها،
در را بستم و به او سیخ کردم
صورتش …
من بهت حقوق خصوصی میدم
به قد ۱۵۵ و اندام گوشت آلود او نگاه کردم، مشتم را به روی گوشش باز کردم و سرم را خاراند.
نوپا، باباها، حالا دوستم کفشهای مرا میآورد، لازم نیست این کار را بکنید.
در تلگراف خانه
ولی خب، بهش زنگ بزن ببین کجاست، نمی تونی مثل اون بشینی
با حرص و طمع گفتم: حالا که تو یه کنت گیر کرده، موبایلم رو از تو جیبم در آوردم و شماره یه شماره رو گرفتم.
مانند همیشه تند جواب داد:
دوست من، ماهی گیری؟
سلام نات، عزیزم، روپوشم را فرستادی؟
چه خوب شد که نفرستادمش، چرا؟
با هجوم ناگهانی فریاد زدم:
چی؟
با ترس و وحشت گفت:
نه، من آن را نفرستادم، چه خبر است؟
همین حالا بفرستید.
تا یکی دو ساعت دی گه نمی تونم برم خو نهی مازو، اتفاقی برای خودم افتاده.
وقتی که خدا داشت بخت و اقبال پخش میکرد و من قطعا دست شویی بودم، من پف کردم و یه لبخند بزرگ زدم
رو لبام بود و من اهمیتی به اون ندادم
اوکایو پس هر موقع خواستی می تونی بفرستیش
او هنوز با همان لبخند شیطانی به من نگاه میکرد، دماغم را بلند کردم و تنفرم را خاراند:
– اما … – میتونی کمی به من بدی؟
در آینه به شلوار گلداری که با یک سنجاق به کمرش زده بودم و پیراهن صورتی بزرگی که به تنش بود، نگاه کردم.
طول شلوارم کمی از خلخال من بالاتر بود و با آن مقدار کمی تسمه و محدودیت، من دقیقا شبیه اسکاتلندی شده بودم.
به شال سبزی که او برایم آورده بود نگاه کردم، اگر انسان بودم، این را بر تن نمیکردم …
ساعت ۹ و ساعت شام بود و من آنقدر گرسنه بودم که اصلا حالم خوب نبود، دو ساعت.
وقتی مست میکردم از دنیا رفته بودم، اما هنوز از لباسهای زیرم خبری نبود که باید ته و توی این قضیه رو در بیارم و بفهمم
آن زن بیچاره کجا رفت؟
نفس عمیقی کشیدم و اتاق را ترک کردم.
فصل بیست و سوم
در اتاق سارن، که کنار در اتاق من بود، چند ثانیه منتظر ماندم، اما هیچ پیغام درستی نبود. اما باز هم جوابی نیامد.
و
و من به آرامی در را باز کردم
به سمت اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت رفتم و بعد از چند لحظه که از آن استفاده کردم صدای مورامیز گفت:
بیا، پان ایکس.
داد و بیداد
من نمیخوام
من در را باز کردم و سرم را داخل کردم و با لبخند پیروزمندانهای گفتم:
: (آدرس رستوران)
اگر بخواهید به من بگویید که شما در حال حاضر به اینجا آمدهاید،
شام
من توی فیس بوک گفتم:
باجی
با خود گفت:
بیجیس چیه؟
سارا از زیر پتو سرش را بیرون آورد و با قیافهای ناراحت گفت:
چیزی که گفتی تهدید آمیزه چرا وقتی خبر نداری ازش استفاده میکنی؟
و دسته گل خود را روی آن کشید.
میخواستم
گفتم: سارا میآید و چیزی میگوید؛
شام هم که میل دارید، میتوانید یک معلم هم بزنید، آقا جان، حالا بیایید و شام بخورید،
و بی آنکه منتظر شوم تا آنان چیزی بگویند، به رختخواب رفتم، هیچ چیز دستم نبود، اوتو را دوست نداشتم،
برای من اهمیتی نداشت
و خیلی هم مهم تر از قبل، حالا که کسی به موهایم نگاه نمیکرد، آن قدر مضحک به نظر میرسیدم.
و این گونه شد که خدا در آن جا نبود و تک و تنها غذا میخورد
میز
چشمهایش گشاد شدند.
سر تا پا را ورانداز کردم، ولی برخلاف انتظار من، به نظرم رسید که او دارد میخندد،
یکی از صندلیها را به او نشان داد و گفت:
لطفا بشینید
در همین حال بچهها از پلهها پایین آمدند
آنها سلام کردند و وقتی به من نگاه کردند، ما برای چند ثانیه به چشمهای یکدیگر نگاه کردیم و بعد ناگهان بیرون آمدیم.
میخندید
با انگشت به من اشاره کرد و گفت:
مثل یه دلقک
سارا اشک در چشم آورد و گفت:
آره دقیقا مثل “پنساید” – ه
من با یک سیخ بخاری چند ثانیهای به آنها نگاه کردم، اما آنها هنوز مثل گوت میخندیدند، من که دوشیزه قهرمانان نیستم.
به تو لبخند زدم. بعد مثل یک اسب آبی دهانم را باز کردم و چنان زدم که لرزش و لرزش خفیفی را احساس کردم.
داشتم میخندیدم
چنان که من داشتم سرم را از دست میدادم.
اما هنوز هم در حال خندیدن بودم، تحت فشاری که به طرفم میامد، داشتم شلوارم را قهوه ای دم میکردم، اما راه دیگری نبود، داشتم.
که
، اگه این قدر ارزش قائل نبودم
وقتی سرا جلو آمد و لبه پیراهنم را کشید
چرا این طور میخندی؟
به زور جلوی خندهام را گرفتم و به او زل زدم:
او با لحنی یونانی گفت: کلمات واقعا خنده دار بودند.
در واقع،
اون
این بود که
این قدر خندهدار نیست؟
بعد از اینکه آن دو تام به طرف من آمدند و من نشستم.
کنار پدرشان در طرف دیگر میز نشستند
از گوشه چشمم به جا سپر نگاه کردم، گوشه دهانش یک لبخند بود … یه خورده، تا حدی که چند تا از گوشه چشمش و
فقط همین بود ولی خوشایند بود.
۲۵
چه بیخود، بالاخره یه لبخندی رو صورت این کارتون سمی
من به فرزندانش این حق را میدهم که حتی با داشتن چنین پدری،
پدرم تازه از هوش رفته بود
با چشمانی پر از اشک دو تایش از برنج برای خودم بیرون کشیدم … خم شدم و با خودم …
چند قاشق سیبزمینی در ظرف خورش ریخت.
من در همان حالت ایستاده بودم
چشمانم را بین سه نفر چرخاندم و دهانم را قورت دادم.
آب
..
صورتش را جمع کرد و گفت:
من زیاد غذا نمیخورم.
ها؟
یک بشقاب دیگر برداشتم و آن را جلوی من گذاشتم.
این بیل منه
بعد یک بشقاب برداشتم و کمتر از یک پا را ریختم پیش او و کمی بیشتر برای سارا،
بعد، در حالی که دستهایم را به هم میمالیدم و دهانم آب میامد، پشت میز نشستم.
بسیار خوب!
خدایا!
..
من …
من …
سرانجام شام را تمام کردیم و طلایم برگشت و گفت که فردا، ساعت هفت، باید سارا را به مدرسه ببرم و بعد برگردم و …
سورا “رو ببر مهدکودک” تو خیابون ۸۳۰ ام
حدود ساعت ۱۰۳۰ بود که نساشین لباسهایم را برای من آورد، در زدم و سرم را با همان پیرمرد صبح تکان دادم.
که فکر میکردم شوهر الهه من است
به سخنان خود چنین ادامه دادم:
… یه ربع اینجا
وقتی چشمش به سر من افتاد، مبهوت به من نگاه کرد و بعد خندید، سرم را بالا آوردم و به او نگاه کردم: ههایها، خندیدن عیبی نداره.
خفه شده
و رو به من کرد و گفت:
“ایگنات”، “ایتاتیس”، “ایدیدبرادچشم”
من ابرو درهم کشیدم و گفتم: ای نا توی یکی از هتلهای اطراف شهر زندگی میکنن.
… بهش بگو که همه
. داره
از تجزیه طبقات پایین جامعه، یک بار دیگر، یک بار دیگر،
کمتر
..
برگشتم و به طرف جلو خم شدم، چشمانم در چشمهای همان مرد پیر قفل شده بود.
به سرعت بلند شد و در را محکم روی کف اتاق بست و فریاد زد: چی؟
اتفاق افتاد
اون
بعد گفت:
اوکا، پس من گوشام، جونی، ما عملیات خود را انجام میدهیم
شب بخیر
هنوز به من خیره شده بود، گلویم را صاف کردم و گفتم:
مشکلی پیش اومده؟
بینیاش چین خورده بود و با تاسف سرش را تکان داد و بعد از آنجا خارج شد.
بدون هیچ رفتاری رفتم تو
و اولین کاری که کردم این بود که لباسام رو عوض کردم
میدونم که به اندازه کافی
توی ایستگاه ۲۷ ام
ساعت شش بیدار شدم، به سرعت رفتم روبدوشامبر و بعد از شستن دستها و فیس و افاده، اومدم بیرون، کفش هامو پوشیدم،
در زد
دم در اتاق اما هیچ نشانی از ماشین تحریر نبود در را باز کردم و حالم به هم خورد … اون تو اتاق نبود!
حق با او بود، آنها درست مثل دیشب پشت میز ناهار خوری نشسته بودند و الاها داشت صبحانه را میآوردند.
اون فقط سرش رو تکون داد مرتیخر
در حالی که من با حسرت به آنها نگاه میکردم، صندلی را عقب کشیدم و نشستم.
زیر نظر من
چشمهای همه را در یک زمان گشاد میکرد.
هنوز بهت زده بودم و نمیتوانستم از خودم دفاع کنم. به من نگاه کرد و گفت:
در ضمن، “محرو جانرو” یه گروه موسیقی خیلی خوب
از شنیدن این حرف به خنده افتاد و من بار دیگر لبخندی شبیه به لبخند شب گذشته در روی لبهای جاباوو دیدم اما به سرعت گفت:
خود را جمع و جور کرد و به سرا با ابرو عبوس هشدار داد، و من تا بناگوش سرخ شدم …
خدا به من بگه با تو چیکار کنم به سرعت از جام بلند شدم و به آن منظره نگاه کردم: هیچ خبر ندارم.
سورا دوباره گفت:
“داری دنبال اون میگردی”
و بعدش اون میخندید
من به سرعت صندلی نرم را بلند کردم و با ولع آن را بریدم و برداشتم.
انگار که صدا از اینجا میآمد،
به پدرشان نگاه میکردند، گیج میشد، اما سارا لبخند میزد.
او گفت: بسیار خوب، محمود، تو خیلی مهربانی.
به او لبخند زدم و گفتم:
استرازین “، نمیخوای از من عذر خواهی کنی؟”
آنها انتظار نداشتند این را بگویند و با کنجکاویهای شگفتانگیز به من خیره شدند.
سرا مانند کودکی اخم کرد و لبانش را بر هم فشرد و گفت:
یا مثلا چی؟
چون تو در مورد عشق من اشتباه کردی
اوه، اوه، تو کلاس چقدر بد حرف زدم
به چهره غمزدهی ساردنز و پدر او نگریست و سرانجام با کمال آرامش گفت:
، اوه، ببخشید
به صورتهای خشمگین آنها نگاه کردم، با لبخندی شریرانه … وای، من از خودم یک آفات درست میکنم، بعد این دو سوسمار میخواهند.
دست از سرم بردار!
آدرس سارا و سدیتا کید رو از جاباوو پیدا کردم. داشتم فکر میکردم که چرا این یارو این قدر احمق است. اون از بالا با من رفتار کرد.
دلم میخواست دستم را تا آرنج در دهان او فرو کنم
تو این زندگی تف کنم
ماشینی که من مجبور بودم بچهها رو باهاش بفرستم. مال من، ۲۰ هزار سال پیش بود
آ گات، من آنقدر در افکار سابق غرق شده بودم که به هیچ وجه متوجه پانسیون سارا نشدم. او جواب داد:
“نمی خوای بگی” گولاتک بود
به خودم آمدم و ماشین را روشن کردم و ساعت هفت صبح آن را در مدرسه پارک کردم.
پیاده شد و بدون توجه به من به طرف در دوید و به من نگاه کرد.
بهش فحش دادم و ماشینو کنار ماشین نگه داشتم و پیاده شد.
..
داشتم میرفتم بالا که صدام صدام زد
او روزنامه را روی میز زد.
سیران، تو گفتی این عهد نامه رو امضا کنی
به تو اخم کردم.
این تعهد چیه؟
در نتیجه، شما بچهها رو انتخاب میکنید و مسئولیت رو به عهده میگیرید
سرم را به علامت موافقت تکان دادم و بعد از خواندن روزنامهای که آن را امضا کرده بودم،
هنوز نیم ساعت وقت داشتم تا پیراهن را بردارم.
با بیست و نه دلار
پشت همان میز کوچک غذاخوری نشستم و مثل دیوانهها به الهه خیره شدم.
و با تمام قوا فریاد برآورد که:
جون من میتونم یه سوال بپرسم؟
و الهه حدس میزد:
بپرس
پس مادر این کودکان کجا است؟ مادر آهی کشید و دو مجسمه کوچک برداشت و ضمن ریختن چای از روی جدول گفت:
داستانش طولانیه
گویی منتظر بود تا من از او خواستگاری کنم، دو فنجان چای آورد و رو به روی من نشست
گفت: صبر کن من چیزی بگویم.
من و شوهرم ده سال است که به اینجا آمدهایم، ولی کم عمق. در آن زمان، جادو بوزو مادر داریتانگ هنوز اینجا زندگی میکردند
حتی معشوقهام، دالاراماس هم از اینجا نرفته بود.
“کی هست” دارتنس خاویس کی ”
به او خیره شدم.
دلاریس و راهنما کجا هستند؟
با چشمان گشاد، گفت:
وواریس، خواهر درااریتاکوانا و راهنما است … شما اسم نجیبزاده را نمیدانید؟
اوه، اسمش “جیودو” نیست؟
با تاسف سرش را تکان داد و گفت: این روزها همه با حسرت به من نگاه میکردند.
دوباره و پیوسته میگفت:
… اونا زندگی خیلی خوبی داشتن
با هیجان گفتم:
تا چی؟
با پشیمانی گفت:
تا هنگامی که مولنر وارد زندگی پسرانهاش شد با لبهای باز با لحنی غمگین گفتم: چقدر بد!
آ ره …
… “مولنر” واقعا خونه رو نابود می کنه
..
من بهش یه پوکر فیس بوک دادم
۳۰
وقتی نگاه حریصش را دیدم، دهانم را باز کردم و او همچنان به پیچ و تاب خوردن ادامه داد.
لالنر دختر یکی از مستخدمهها بود که در اینجا به من کمک میکرد تا اینجا را تمیز کنم، عشق آنها در نگاه اول بود …
دختر
۳ سال از اون بزرگتر بود و بیشتر از اون که “جیدخان” مرد خیلی بی رحمیه، خوب و بالغ. بحث با پسرش رو تموم کرد
با آنکه جوان است مسئولیت زندگی را پذیرفته است، اما از سوی دیگر، این جوجه قاضی دارد، دختری تردست،
زیر پاهاش نشسته بوده و هر روز قلبش شکسته
مادرش از ازدواج او خوشحال نبود اما صرفنظر از تردیدهای پدرش و بدون شک مادرش، سرانجام ازدواج کرد،
فقط …
جیور خان در آخرین لحظه به راش شرط بست که بدون کمک پدرش زندگی شو اداره کنه …
تنها به دانشگاه میرفت و رایق حقوق را مطالعه میکرد، در یک دست مطالعه و عمومیت میکرد و در یک دست، حیات او،
موقعیت مالی آنها خوب نبود، یک سال بعد سارا متولد شد و از آن پس تیر به سنگ خورد
در این زمان، دواریوش خان آن قدر کار کرد که تقریبا زندگی عادی را ساخت.
تا وقتی که
، گولنر “با” سد “حامله شد، دیوونه شد” میخواست چند وقت اونو لغو کنه، اما دواریوش خان سریع فهمید و اجازه نداد که ”
اما به محض اینکه “دب را” دستگیر شد اون اومد و اجازه داد، اون
با بچه شیر دادن
و بعد خبر رسید که او با یک پسر ثروتمند رفت
..
من غافلگیر شده بودم، انتظار چنین کسی رو نداشتم.
داشتم به الههام نگاه میکردم که صدایی در کنار گوشم فریاد زد:
من …
… دیر میای، من
فریاد بلندی کشید
به علاوه
با اون
..
جوابی به او ندادم و کمی بعد از صرف چای، بعد از خدا حافظی با هم به طرف در رفتیم و پس از نیم ساعت تقریبا بیست دقیقه از آنجا گذشته بودیم.
و من در داستان زندگی جاوه، یا داریو یارد گم شده بودم به دنبال او به راه افتاد و نگفت: وقتی پدرشان آنجاست …
این چیزیه که اونا انجام میدن
زنگ زدم به نوشیدنی، او در خانه بود، از محیط سنگین خانه جیودئوز کسل نبودم، بنابراین ترجیح دادم که به آنجا بروم
مشروب
من تو این موضوع گیر کردم همه خانواده از لذت بردن خبری نیست
جلو روم در مقابل دو زن سرخ پوست نشسته بود و لذت میبرد.
و پرسید: آیا این زیبایی کلام است؟
وقتی لبها و چشمان خود را به یاد آوردم، به درون آب پریدم. اولین باری که آن را دیدم ابرو درهم کشیدم و بعد، چشمانم را تنگ کردم و گفتم: اوه،
تو …
اینه که
بد
دهانش کبود شد و سرفه کرد.
خفه شو، پلیس مست
پس از تلاش کوتاهی که برای پختن غذا نکرد، چنان سرفه شدیدی کرد که قند از دهانش بیرون پرید و به هوا رفت.
به دوتا صورت پوکر توی چاه برخورد کردیم و بعدش ارچی خودمون اینو بالا اوردیم و تو مجله نگهش داشتیم
دهانش را رو به من باز کرد.
وقتی من چای خوارم رو شیرین کردم
من
و حریصانه گفت:
دوست داری
که این طور!
من کنار میز نشستم و به ساعت دیواری نگاه کردم تا از ادوارد عقب نماند.
یه اینستاگرام یا هر چیز دیگه داشته باشم که مغزم رو باهاش گرم کنم … من رفتم سراغ لیست تماسهام برای هیچ دلیلی
از داریتانگ بود من شمارهاش رو نگه نداشتم
من هم مثل آقای تو رپ اسمش را تایپ کردم و بعد از اینکه آن را پسانداز کردم، تلفن را روشن کردم و کنار مبل راحتی و روی کاناپه نشستم.
میخواستم تو خواب زندگی کنم
اما اگه مغز این راهنما رو داغون نکنی
با صدای بلند به او گفتم:
دریم انقدر یبوست داره که من الان باید بهش چند تا قرص خوابآور بدم ولی ولش کن استراحت کنه
میخندید و جواب میداد:
که این لقب – ه؟
آ ره، بابا، مردی که از نوک دماغ فیلسوفی پایین افتاده بود، مثل این بود که من پول به او ندادهام.
، بعد از چند دقیقه، نشستم و در حالی که نوشیدنی میخوردم، چرت زدم. بعدش رفتم یه تیکه نون بگیرم
آنگاه هر یک از آنان را بر پشت خود سوار کردم و با شور و شعف هر چه تمامتر به آنان سلام و احوال پرسی کردم
ماشین را به آنها دادم و آن را در حیاط خانه پارک کردم.
ماشین
آنها چیزهای مختلفی را به اتاق سارا یس میبردند
به آنها توجهی نکردم، به آخرین اتاق رفتم، در زدم، صدای آنها را شنیدم و در را باز کردم.
و سارا را دیدم که به کیف دستیاش نگاه میکرد.
نیم ساعت دیگر میآیم تا در کارهای خانه به تو کمک کنم، یک خرده استراحت کنی.
میخواستم بروم که صدای سارا هورز پر شد
بدخواهی از پشت سر من میآمد،
: (آدرس رستوران)
تو
اینطور نیست
معلممون سن ۳۳
من با حرص و ولع هرچه تمامتر گفتم:
به زنی که مرا دوست ندارد گفتم: وای!
در حالی که
اول از همه از این که از من خوشت نمیآید ناراحت شدم، اما تا آن موقع تا نیم ساعت دیگر بر میگردم، آن وقت میتوانی استراحت کنی.
صدای تو باید بیاد اینه که “سارا” میگفت که خدا جونم رو نجات میده … نمیدونم اونا میخوان چه اسیبی به من بزنن
..
من همیشه یک گوجهفرنگی و یک روسری رو سرم میکردم … البته اونا منو بدون آب نبات دیدن، ولی الان غیر از او نا، چند تا از کارگرای من تو خو نه بودن.
نیشگونی گرفت،
پاهای قشنگم
تو میگفتی که حداقل برای یه ساعت میخوابی موهای من کنده شدهبو
من هم شالم را از سرم بیرون آوردم و روی تخت دراز کشیدم چشمانم داغ شده بود و به ناچار از رختخواب بلند شدم.
با قایق طولانی شال را دوباره روی سرم انداختم و در بطری را زدم.
من سرم رو مثل یه گاو پایین انداختم و از داخلی رفتم.
روی تخت نشسته بودند و با لبخند شیرینی به من نگاه میکردند.
قیافه آنها به قدری ترسناک بود که من تمام اتاق را با دقت بررسی کردم و حالت تهوع آور به من دست داد.
از روی تخت بلند شدم و دستم را گرفتم.
که روز نقاشی کردم.” من “گولاک” دارم، تو باید برای من نقاشی بکشی
زن و شوهر مرا پشت میز تحریر گذاشتند
قلم و مدادش را در دست گرفت
جلو
از خودم
او همچنان میگفت:
من مادری ندارم پس تو باید اینکارو برام بکنی
با آن چشمهای قهوه ای بزرگ، موهای فرفری، مثل خر بود که من خر باشم …
میخواست به او سیلی بزند
من از خانواده مادری خود به ارث برده بودم، و کلاس نقاشی ای که در کودکی به آن اشتغال داشتم،
گفت
که
بسیار خوب باشد.
هراسان شد و به سارا که هنوز کتابی به دست روی تخت نشسته بود، نگاه کرد.
..
… اینکه هر جور که دوست داری حرف بزنی
تا مدتی دودل ماند. آ و خیلی مشتاق گفت: احمد.
میکشم
یه گاو بی سواد که این طور!
من دچار اشکال شدم و او درها را یکی یکی برای من باز کرد و وقتی در آخر را باز کرد میخواستم گاو خود را بکشم
کاملا
و به طرز غیر طبیعی از کوره در
گفت: سعی میکنم ترسو باشم.
او، معذرت میخواهم، محمود، دستم سالم است، دود از همه روزنههای باشگاه من بیرون میآید، و من هم داشتم با عجله به او نگاه میکردم که سارا با عجله نزدیک شد و در همان حال کوزه آب را برداشت و نزدیک پنجره گذاشت.
گفت:
برو پیش ارکستر، تمیزش کن.
دهانم را باز کردم تا فریاد بزنم، ولی هرچه آب در دهانم بود روی سرم ریخت و نصف آن به دهانم رسید.
دو نفری دست روی سینه ایستاده بودند و به من نگاه میکردند.
وقتی حالم خوب شد،
گلو
دست از خواندن برداشت
آب دهانش را قورت میداد
من هم به دنبالشان رفتم.
در را باز کردم و بیرون پریدم، خون در مقابل چشمان خودم بود، به طوری که اگر آنها را میجستم، به زور به آنان ناسزا میگفتم
قطعا به چشمهاشون شلیک کردن
من بی آنکه متوجه وضع خود باشم از جا پریدم.
دو مرد در زندان چیزهایی را حمل میکردند. پشم ریخته شده با دندانهای مصنوعی به من خیره شده بود.
هر دو میدویدند
به دنبال آنها از پلهها پایین رفتم و حتی متوجه زندانی نشدم که با دهان باز جلوی پلکان ایستاده بود.
و دقیقا ۲ قدم به سمت ته پام رفت و من پرت شدم
کجا؟
تو در آغوش دانراستون هستی!
حدس زدن اینکه بر سر دیگران چه آمد دشوار نیست، درد گلو بر سر، چهره و لباسهایمان بود
از اتفاقی که افتاده بود چنان یکه خوردم که نتوانستم سرم را از روی سینهاش بلند کنم.
صدای قهقهه کودکان بلند بود
، اوه، خاک رو سرم حالا چیکار میتونم بکنم؟ این قطعا من رو بعد از این ماجرا میندازه بیرون
با دیدن چهره رنگپریده و نگاه اخم آلود او، خودم را بالا کشیدم، آب دهانم را قورت دادم و گیج شدم.
سلام
و من دهنم رو براش باز کردم
اخمش شدیدتر شد و مرا به سرعت از خود دور کرد و بلند شد، حریصانه به من و بعد به بچهها نگاه کرد.
هنوز شبیه به اسبی بود که میخندید،
به بچهها نگاه کردم و هر دو با هم فریاد زدیم:
ساکت!
در حالی که نزدیک بود خفه شود، به من نگاه کرد و فریاد زد:
چه اتفاقی اینجا افتاده خانم “بازشی”، من پرستار گرفتم یا یه بچه دیگه؟
سرم را خم کردم و چیزی نگفتم.
فصل سی و ششم
کلفت خدا خیس از رنگ بود، دیگر چیزی نگفت و رفت.
با ولع به کودکان نگاه کردم.
حالت خوبه؟ وقتیکه زبانشان را برای من بیرون آوردند، الهه با ترحم به ما نگریست؛
این چیه؟ بیا خودت رو تمیز کن دختر
و بعد او مرا تا بالا همراهی کرد، کارگران به من خیره شده بودند … در حالی که الهه مرا به سمت آنها میکشید.
این کار را کردم.
چی؟ میخوای شماره کارت رو بهت بدم تا بتونم درستش کنم
مردم فقیر مات و مبهوت مانده بودند و چیزی نمیگفتند، ازمه که میخندید، دستم را به زور کشید و مرا از آنها دور کرد.
بجنب، دختر، چرا تو یه همچین دلقکی هستی؟ !! !! !! !! !! !
مرا به اطاق پرتاب کرد و درحالیکه سرویس اطاق را نشان میداد گفت:
تو برو، من بهت لباس می دم
با صدای بلند گفتم:
به خدا من هم لباسهای خودم را دارم
حریصانه نگاه میکرد؛
خدا را شکر، لباسهای قشنگ،
و چشمهایش را تنگ کرد و من خندیدم … سرم را تکان دادم و گفتم:
تو برو، من خودم لباس میپوشم و میرم دستشویی
با چند کلمه گفت:
مواظب باش اتاق را خراب نکنی.
با کمی بدبختی به حمام رفتم و آن رنگ را از سر و صورتم برداشتم چون فکر میکردم به زور وارد حمام شدهام.
موهایش را از سرش پاک میکند. دهانم را باز کردم. انقدر به خودم صدمه زدم که علاوه بر رنگ پوستم، بیرون امدم و موهایم را تر کردم.
نگاهی به ساختمان انداختم و بعد از اینکه مطمئن شدم کارگری در کار نیست، به طبقه پایین رفتم.
فصل سی و هفتم
میخواستم به آشپزخانه بروم و چیزی درست کنم که صدای داریتانس خانم از پشت سرم باعث شد دو قدم به هوا بپرم.
خواهش میکنم بیایید پیش من خانم باکشی
آن وقت از پلهها بالا رفت و گفت: چرا سمت چپ اطاق را نمیبینید؟ گرسنه هستم، میخواهم چیزی بخورم؟
من پف کردم، اون باید بخواد منو بندازه بیرون! هی، این دومین خاکروبه که این هفته تو سرت خالی کردی!
به دنبالش از پلهها بالا رفتم و به اتاقش وارد شدیم.
یک اتاق ۱۸ متری در سمت چپ یک کاناپه با رنگ فیلی بود و بعد یک میز پر از کاغذ و پرونده. و از طرف دیگر.
در واقع اینجا یک کتابخانه بزرگ بود، طول اتاق، با کلی کتاب قطور، به کلی آن را فراموش کرده بودم و حالا به کتابهایی رسیده بودم که
صدام گفت:
فرصتی برای تجسس هست، بیا بنشین، من یک کارت دارم.
با دهان باز عاشق شدم و آن را جمع و جور کردم و با چهره درهم کشیده جلو او رفتم و روی کاناپه نشستم.
او هم مثل من تغییر کرده و خودش را تمیز کرده بود. به او نگاه کردم
با لحنی جدی گفت:
منتظرند.
با تعجب گفتم: صبر کنید تا کارتان تمام شود؛ منتظر چه هستید؟
لبخند زد:
چند پارچه قند که میخواستید به من بدهید
در اون لحظه، زدم زمین پشمام موند
قطعه قطعه شدم.
من نمیفهمم
آری فهمیدم که شما هیچ نمیفهمید
بعد چیزی در تلفن خود نواخت، اول صدای الئو که میگفت خودش و بعد صدای من!
با هر بخش از صدایم که بازی میشد، کمرم بیشتر عرق میریخت و رنگ عوض میکردم.
وقتی مطمئن شد که دارم خفه میشوم، دوباره شروع کرد به حرف زدن:
از حالا به بعد، قبل از این که پشت سر کسی حرف بزنی، باید ببینی زنگ نزدی یا نه
در تمام زندگیم، من دو بار خیلی خجالت میکشیدم، یکبار وقتی در حمام را باز کردم و پسر بازایم در حمام بود …
مدت پنج ثانیه به هم خیره شدیم و حالا که من واقعا ترجیح میدادم بمیرم و در چشمان جانور مانند.
دواریوش خان، نگاه نکن
فصل سی و هشتم
صدایم را صاف کردم و گفتم:
خوب، اگر کاری ندارید، میروم وسایلم را جمع کنم؟
او به چشمهایم نگاه کرد، واضح بود که داشت میخندید … اما داشتم کاملا صورتش را میدیدم، دستش را دور دهانم گذاشت و نگاهش را از من دزدید.
… خب، با اینکه الان باید اخراجت کنم ولی
او نگاهی به صورت من که همچنان مات و مبهوت مانده بودم انداخت و ادامه داد:
اما من حس میکنم که تو میتونی از پس بچهها بر بیای بعد از حرفهایی که امروز زدی و اتفاقی که امروز افتاد، من اهمیتی نمیدم
لبخند گستاخانه ای به او زدم.
بسیار خوب، متاسفم که باید حوادث بیشتری را به اطلاع شما برسانم، چون فرزندان شما احتیاج به تعامل دارند
خواهش میکنم نذار این برخورد دو طرفه من رو نابود کنه
سرم را خاراند.
بله، متوجهم، اتفاقی که صبح افتاد به خاطر این بود که حواسم پرت شده بود
سرش را تکان داد:
در رودخانه من، و تصور کنید که آنها فقط زندگی میکنند
شاید علتش این باشد که تا به حال فکر کردهاید، و تا به حال هیچ پیشرفتی در بزرگ کردن بچهها نداشتهاید
اخم میکند و میگوید: آنا، تو هم رفته، حالا بگو، پلاستیکات را جمع کن، از خانه من برو بیرون.
بسیار خب، من منتظرم ببینم که آموزش تو چطوری جواب میده
حالا او این طور میگوید، طوری که انگار من ده تا بچه بزرگ کردهام، و من هم روش خودم برای بزرگ کردن آنها را دارم.
خب، اگه اشکالی نداره من میرم
از روی نیمکت برخاست و پشت میز نشست.
نه، میتوانی بیایی. میخواستم برم بیرون که اون منو زد
انداخت.
اگر خیلی به کتاب علاقه دارید، البته هر وقت دلتان خواست کتاب بردارید، وقتی من آنجا هستم.
فصل سی و نهم
اوه، چه قدر مهربان، با اشتیاق لبخند زدم و سرم را تکان دادم:
من حتما این کار رو میکنم
سرش را به طرف من تکان داد و من از دفترش بیرون امدم. اگه اون همیشه مثل پوکر به نظر بیاد اخلاقیاتشو به هم میریزه
با وجود این، اون پسر خوبی بود
میخواستم دوباره بخوابم، اما چیزی تا ناهار باقی نمانده بود. پس رفتم تا یک تن از آن را روی تختم بخورم.
، ای الهه ” ” برایم از هرقدر چشمه که ب
سر میز بچهها کاملا پوشیده شده بودند و ما هیچ کاری با هم نداشتیم.
بعد از ناهار، موقعی که داشتم کمک میکردم میز رو بچینم، هر دوی آنها جلوی تلویزیون مینشستند و از بازی لذت میبردند.
باب اسفنجی رو ببین
وقتی باب اسفنجی را میبینم دهانم پر از آب میشود. سریع میز را جمع کردم و نشستم تا تماشا کنم.
من، باب اسفنجی، که بدون پف و پاپ کورن سر جایش بند نیست، به الکسیوم که ظرفها را در اتومبیل نگه داشته بود، گفتم:
اوه خدای من تو خوراکی نداری؟
چرا تو کابینت کنار یخچال؟
هر کدام از آنها را از قفسه بیرون آوردم. اینو توی یه ظرف ریختم و وقتی داشتم چیپس رو گاز میزدم از آشپزخونه اومدم بیرون
من رفتم بیرون و ظرفها را جلوی بچهها روی مبل سه صندلی راحتی گذاشتم و خودم کنار آنها نشستم.
من به آن دو نفری که با چشمان باز به من مینگریستند توجهی نکردم.
دیدن چیپسها و پوکههای پف کرده جلو ما باعث شد که تو هم سرخ بشوی
او به من اشاره کرد و گفت: اوا باید از این که من به خاطرش مبارزه نکردم ناراحت شده باشد.
این سوپها برای کودکان معده مضر هستند
دهانم هنوز در حال حرکت است، چون من با این حرکت متوقف شدهام … آیا این حرکت فقط برای بچهها مضر است؟ شکم من مثل یه خر ناشناس میمونه؟
حریصانه گفتم:
خب ما با اینا بزرگ شدیم از وقتی بچه بودیم و من مشکلی پیدا نکردم آقای “جافوید”
۴۰
او فهمید که با لبخندی پیروزمندانه مرا تحریک به حسادت کرد و چشمان من با دیدن سوراخهای دو طرف گونههایش گشاد شدند.
گونه دارد
به هر حال، چیزی که مضر است
آری حق است
حق با شماست، هزاران نفر از شما آنجا بودید.
چرا خداحافظی نکردی؟
شانههایم را بالا انداختم و دوباره به سمت جلو بچهها رفتم. در کمال تعجب و توجه، معلوم بود که هیچ ربطی به من ندارند.
به لطف خدا حتی نمیداند چه بخورد
در این باره گفت و با دماغشان به طرف همان پدر رفت چون دریافت که تو غذا نمیخوری، و بدون توجه به آنها به خوردن ادامه داد.
آب دهانش راه افتاده بود
از آنها خواستم که هر چه زودتر راه را بازگردانند
من ظرف چیپس را برداشتم و روی صورتش گذاشتم و او به آن نگاه کرد و با یک ابرویش نشان دادم که باید آن را بخورد.
سپس به عقب برگشتم تا عذاب نکشد، دیدم که او داشت از گوشه چشمم غذا میخورد. لبخند ضعیفی زدم.
حرکت آرام سارا ارو را دیدم، که به طرف جعبه میرفت، درست وقتی که او چیپسها را برداشت، سرم را برگرداندم و به او نگاه کردم.
آری.
دهانم را باز کردم و او اخم کرد.
از غذایت لذت ببر
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
این به این معنی نیست که من اعلام صلح کردم
به سبب رفتار خوبی که با او داشتم میخندیدم و با خنده گفتم:
خبر خوشی بود
خوشبخت باشید، چون بعدا بسیار غمگین خواهید شد.
این زبان نیست بلکه گاز دندانه است
ابروهایم را بالا بردم:
! باشه، منتظرم ببینم چی کار میکنی
او زبانش را برای من بیرون آورد، زبانم را برای او بیرون اوردم. در حالی که حرف میزدیم و گلوی خودمان را میفشردیم، صدای الهه از گلویم خارج شد.
این زن چشمان ما را به همان حالت چرخاند و با سه لیوان شیر موز به ما نگاه کرد.
۴۱
زبانم را خیلی آهسته به درون بردم و پوزخندی زدم.
آ ره، به دستت صدمه نزن، الهه، ما از دردسر راضی نبودیم
گفتم: خواهش میکنم، تو این آشغالها را میخوری، به من کمی شیر موز بده.
هر سه به صورت پوکر نگاه کردیم
سارا را به کلاس گیتارش در ساعت ۴ بردم و سه ساعت بعد او را دنبال کردم. او هنوز با برق مشکل داشت. تا شب.
هیچ اتفاقی نیفتاد و بچهها آشتی کردند، جا ید حتی برای شام به خانه نیامد … خدا را شکر!
تا شب خوابیدم
، ای الهه ” ” برایم از هرقدر چشمه که بدانها آگاهی سخن بگو
دیشب آنقدر خوابیدم که ساعت ۵ بیدار شدم
من گیج شده بودم و وقتی دیدم کاری از دستم ساخته نیست تصمیم گرفتم یک چیزی بخورم
به این جهت آن را به سرعت شمردم
بار اول و دوم جواب نداد، و سومین بار صدای خوابآلود و خشمناک او در تلفن زنگ زد:
هر کی که هستی خدا نفرینت کنه
با صدای بلند گفتم:
بخورید.
لحظهای درنگ کرد و سپس با نگرانی گفت:
تو یه ماهی؟ خدا منو بکشه، کجایی؟
دماغم را بالا کشیدم و با خشمی ساختگی گفتم:
نوشین، نمیدانی چه اتفاقی افتاد؟ گفت ترسیده
واو، چی شده؟
اگر به شما بگویم، مطمئنم که سکته خواهید کرد.
فریاد زد:
خب، خوبه، تو منو دست انداختی
صدایم را به حالت عادی برگرداندم و گفتم:
هیچی، فقط حوصلهام سر رفته
چند لحظهای سکوت برقرار شد و بعد فریاد زد:
ای خدا، زن به دنیا بیا، نسهمی، تو مردی،
شما نسبت به من مهربان هستید
مگر تو نگفتی که من روی سر این دو کلید ضربهای خواهم زد؟
نه، بابا، تو سگ داری.
چند بار خر خر کرد و ایستاد، تا این که خلقم عوض شد، با دندانهای باز از جا بلند شدم و آماده رفتن به ایکس شدم.
مثل دیروز بلند با او احوال پرسی کردم و اصلا به عواقب آن فکر نکردم.
۴۲
اما خدا را شکر این بار همه زیر لب به من جواب دادند
صندلی را با انرژی عقب کشیدم و نشستم. چند لحظه گذشته بود و داشتم برای صبحانه از دو تکه شکلات دزدی میکردم.
داشتم این کار را میکردم که صدای جیودی توجهم را جلب کرد:
دیشب، خانم “بکز” از مدرسه سارا
تا صفحه 60
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر
26 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان پرستار شیطنت هایم»
سلام من چطوری رمان پرستار شیطنت هایم بخونم صفحه روبینو در خواست دادم ولی قبول نکردن 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻کمک کنید
بخشید من کانال تون رو تو روبیکا گم کردم ولی پیج روبینوتون رو دارم الان چیکار کنم ترو خدااااا لینک کانال تون رو بفرستید
سلا با تشکر از نویسنده پرستار شیطنت هایم چرا خیلی کم این رمان رو میذاری تورو خدا بیشتر بذار والا به خدا مارو خون به جیگر کردید میخوام کل داستان ماهرو رو بخونم درسته باید یخورده تحمل کنم ولی انصافاََ شماهم خیلی کم میذارید داستان رو
درود
بلافاصله پس از انتشار قرار میدیم
سلام رمانش خیلی عالیه میشه بگید کلا چند پارت؟