درباره دختری به نام برکه است که عاشق پسر عمویش میباشد و دوست دارد به او برسد ولی …
دانلود رمان پروانه میخواهد تو را
- بدون دیدگاه
- 5,514 بازدید
- نویسنده : ح , فاطمه قیامی
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 3265
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : ح , فاطمه قیامی
- دسته : عاشقانه , اجتماعی , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 3265
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان پروانه میخواهد تو را
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان پروانه میخواهد تو را
ادامه ...
نگو که عاشق شدی! !! !! !! !
آثار شک و تردید در چهرهاش و کلماتش موج میزند.
هیستک سرش را تکان میدهد و قدمی به جلو بر میدارد. به انگشت اشاره میکند
در ته باغ با تعجب و خشم و طمع و تمسخر به این طرف و آن طرف میرفت.
تو عاشقش شدی؟ اون؟ !! !! !! !! !! !
با قیافهای حاکی از نفرت و تعجب و طرز حرف زدنش تند حرف میزند.
لبخند میزند.
چانهام را بالا میگیرم و بدون مکث و تردید لبهایم را میبوسم.
مشکل چیه؟
اب سیب در حال لرزیدن و خشک شدن است. مثل اینکه هنوز باور نمیکند
من آن کسی هستم که این قدر بیرحمانه او را میزنم!
حق با اوست! پس آن استخر مطیع و احمق چه میشود؟ اشک را در چشمانش میبینم، اما بی رحما نه، درست مثل او،
تکرار میکنم:
پرسیدم مشکل چیه؟ یا بهتر بگم این چه ربطی به تو داره؟ !! !! !! !!
پلکهایش را میبندد و من میتوانم به طور واضح او را ببینم که آب دهانش راه افتاده است. دستهایش را بالا میبرد
، و این دفعه که چشماش رو باز کرد
، به جای دوتا توپ رنگی. یه دریای خون میبینم
تو تلافی میکنی می دونم که تو از روزهایی که ندیدمت انتقام میگیری
… اما
مکث میکند. با درماندگی ناله میکند:
من فرار نمیکنم! روش خودت رو عوض کن
به طور دردناکی نیشم را باز میکنم و تا جایی که به تنه یک درخت میخورم عقب میروم.
متاسفم که اینو میگم ولی مجازات نمیکنم این دیگه برای من مهم نیست
زاهرو با دست لبانش را صاف میکند و حریصانه میگوید: تو مانند یک سگ دروغ میگویی!
تحت تاثیر قرار گرفتم و بدون اینکه کلمهای بگویم، از او رو برگرداندم.
صدای بلند و حریصش بلند شد:
من اجازه نمیدم من به آلی اجازه نمیدم مگر اینکه از روی جسد من رد بشی
از جنگ و مبارزه چنان خسته شدهام که
برام مهم نیست اون چی میگه
دیگر برنمیگردم، حتی یک لحظه هم مکث نخواهم کرد!
نمیخواهم برگردم و صورت رنجدیدهاش را ببینم، دوباره خام میشوم …
، ای الهه ” ” برایم از هرقدر چشمه که ب
صدای بلند موسیقی سنتی تمام خانه و خانم هانا را میپوشاند.
مینشیند، تن و بدن خود را با آهنگ سرود تکان میدهد؛
زیر لب چیزی میخواند.
خندهام را پشت لبهایم پنهان میکنم
در قلب موسسه خیریه صورت و دستها و پاهایش قدم میزنم.
قوری را با گیلاس کنار تختش گذاشتم
با لبخند او را صدا زدم:
چین “؟”
دیگر گیلاس نمیچیند و به من نگاه میکند:
مادر عزیز؟ به ظرف گیلاس اشاره میکنم.
برم؟
با مهربانی اخم میکند و با دستش به پهلویش اشاره میکند:
بذار اینجا رو ببینم میخوای خودت رو توی اتاقت حبس کنی و دوباره درس بخونی
چی؟
لبهایم را روی هم فشار میدهم و کنارش مینشینم.
عزیزم؟
عینکش را روی میز میگذارد و به گیلاس اشاره میکند.
عزیزم کمک کن زودتر جمع بشن
گفتن “سیشاو” همزمان با گفتن “خدای خوب” – ه به در نگاه کردم.
حیاط کمی کش میآید و او را میبینم که کیسهای در دست دارد. وقتی نگاهم را میبیند، پلک میزند و با صدای بلند هیس هیس میکند…. نزدیکتر از من
جواب میدهد:
. درود بر روی محمود پسرم امیدوارم حالتان خوب باشد.
لبخند زنان به ما نزدیک میشود و با خنده میگوید:
چطور میتونم بیام پیش شما آقا؟ پات بهتر شده؟
خانم به بیت از توجه نوهی عزیزش لبخند زد:
خوبه مامان
اون از ۴ تا پله ایوان بالا میاد و من به خوبی میشناسمش
پیراهن خوش دوخت و موهای براق. کیف چرمی پزشکیش رو
کنار پایم میایستم و نفسم را حبس میکنم.
سلام، چیزی خوردی؟
دستم را روی دماغم گذاشتم و با ناراحتی به او نگاه کردم: سلام.
او میخندد و نگاهم روی گودی گونههایش محو میشود.
سلام
فروشگاه به گارسون ایوان اشاره کرد
به سختی بلند میشود.
بشین مادر. میرم برات یه لیوان شربت سرد بیارم
صبح زود از دهکده بیرون میآیم.
. دارم به “کلجو” میرسم نفسی تازه کرد و گفت:
نه مامان بشین میخواهم راه بروم، ظاهرا پاهایم خواب هستند.
من بدون اعتراض نشستم و “کیلان” رفت داخل
توجهم را به گیلاس متمرکز کردهام که حضور آنها را در کنارم احساس میکنم.
چی شده؟
سرم را بلند میکنم و به یکدیگر نگاه میکنم. چشمان سبزش،
حتی از پشت عینک هم قشنگ هستن فک مستطیلی و شکل ابروهای جدیاش
به زیبایی این زیبایی نیز بیفزاید.
او به لبهایش خیره میشود و به آن چاه زنخدان لعنتی میخندد.
دوباره روی لبش ظاهر شد.
صورتم چی؟ !! !! !! !!
با شرمندگی، اخم میکنم و دوباره به گیلاس نگاه میکنم.
نه
در کنار گوشم زمزمه میکند:
چی؟ !! !! !! !!
به آرامی و با اطمینان جواب میدهم: من ناراحت میشم.
خبری نشده هم به صورت و هم به طور کلی.
سرش را از روی گوش من برمی گرداند و با خنده زمزمه میکند:
خدا رو شکر
عوضش میکنم و …
تمام حرص و طمع من رو در دست بگیرم
او کیفش را از دستم بیرون میکشد و در حالی که آن را باز میکند، با خنده میپرسد:
او خانم نیست، میتونم بپرسم اجن کجاست
چی؟
صدای کاغذهایی که اون از کیفش در میاره با صدای
خبر ورود انبار به سرعت بیدار میشود و سینی را از کنیگ میگیرد.
دستتو ول نکن
سیمون با لبخندی روی زمین کنار من دراز میکشد و زیر لب میگوید:
“بنوش” چرا دم در نشستی؟ بیا بالا و به پشت خم شو عزیزم
چشمانم از شنیدن کلمه شکر گشاد میشود. با خوشحالی به کایو نگاه کردم
طعنه و ریشخند:
! “پویان”
. چارهای نداری
برو طبقه بالا کانادسال
به چشمانم نگاه میکند و ابروانش را بالا میبرد: میدانی چطور حسود باشی؟ !! !! !! !!
عمهام با ملایمت به دستم تلنگر میزند و ابروهایش در هم میرود:
کاری با بچه من نکن
به خودم کش و قوسی دادم و گفتم:
چشمها کی با دکتر شما کار میکنه؟
حرص و حسد حرفهای من به لبهای چین و چشمهایش خندید،
آره چشمانم به چشمهای خندان و ابروهای در هم رفته او افتاد
چی؟ ” به او توجهی نمیکنم و شانه بالا میاندازم ” کمی بعد کار گیلاس تمام شد
برخاستم
تا دستام رو از آب گیلاس بشورم، کیانا “و” کین “کنار همدیگه هستن”
و کوت با لبخندی بر لب، به لبهای مرد خیره شده است. لبخند میزنم و خیره نگاهش میکنم.
موهای تافترز و برق چشمهایش. طعم نگاه و توجهش به کاوو
. تجلی خوبی از دوستیه این توجه حتی شامل
یا مسیح بد اخلاقشده به چین گفتم:
می تونم برم “کیلان”؟
با سوال من، بالاخره کایوا دست از کار کشید و به من نگاه کرد. در عین حال، توجه کیمن
به سمت من که ایستادم کشیده میشه
او لبخندی گل دار به من زد
. برو مامان دستم درد میکنه
سرم را در مقابل نگاه خیره کیمن تکان میدهم و میگم برای الان
از پلههای تراس پایین دویدم. صدای کفشهای من بر روی شنهای کف باغ شنیده میشد.
مرا از سعادت سرشار میکند. من زیاد از خو نهی انبار دور نشدم.
وقتی که “کانو” بهم زنگ زد – مشتاقانه؟ –
رو به او میکنم.
بله؟
او فاصله بین ما را با چند قدم بلند پر میکند و جلوی من میایستد.
فردا وقت آزاد داری؟
جواب دادم: غافلگیر شدم.
فکر کنم آره نظرت چیه
عینکش را در میاورد و به من زل میزند.
فردا باید برم جایی که به یه زن نیاز دارم تا باهام بیاد من تو را میخواهم
که اگه کاری نداری با من بیای
نگاههای زیر چشمی پاسبان که به ما دوخته شده بود
خنده را به لبهایم دعوت میکنم، اما لبهایم را روی هم میگذارم و خنده را سر میدهم.
کجا؟
با ملایمت لبخند میزند.
حالا، فردا که میای خودت میبینی
یک ابرویم را بالا میبرم.
مگه من گفتم میام؟
چشمهایش برق میزند و لبخند میزند.
حدود ساعت ۱۰ صبح باش لطفا. رگ سمج من شکوفه داده
چرا با خودت آواز نمیبری؟
لبهایش را زیر دندانهایش میکشد و دستش را به طرف کمرش میبرد.
. تاران فاردا “با دوستش بیرونه”
مکث میکند و این بار با نگاهی پر اشتیاق ادامه میدهد:
البته اگه کاری نداشت من هنوز دوست داشتم یه خلبان زن منو همراهی کنه
.
نمیدانم چرا این جمله ساده دل مرا به لرزه در میآورد.
چشمک میزنم و با حالت تمسخر آمیزی لبخند میزنم.
البته من هنوز خلبان نشدم فردا ساعت ده آماده خواهم بود.
رویم را برمی گردانم و با قدمهای بلند، وقتی دوباره صدایم زنگ میزند، از او دور میشوم.
میایستم و به سویش برمی گردم.
دیگه چی؟ !! !! !! !!
او دستانش را در جیبش کرده و به پاهای زرد رنگ من اشاره میکند.
رنگشون خیلی زیباست
چشمکی زد و با شیطنت اضافه کرد:
منو تشویق به خریدن یه جفت کفش مردانه کرد
به دمپاییهای تازهای که خریدم نگاه کردم. ننگ بر روح من!
من
برای تولدت می خرمش آقای دکتر
خنده چشمها هم تا روی لبها و هم در حالی که دستها را در جیب کرده عقب و جلو میرود میگوید:
ای مرد زبون باز پس، فردا منتظرتون هستم
پلک میزنم و میخواهم مطمئن شوم که در کوچک پشت باغ باز میشود
و مسیح با آن موتور سیاه بزرگ وارد میشود.
به هر دوی ما نگاه میکند و لبخند معروفش گوشهی لبهایش را میگیرد.
.
کاوا دستش را برای سلام و احوال پرسی بالا برد
با همان حالت تیره و سرد سر تکان میدهد.
. آلیک، سلام داداش
نگاهم به بازو و پیراهن ساده سیاه تانیش میافتد،
که از کنار ما میگذرد و من به خود آمدم و آهسته سلام دادم.
از گوشهی چشم نگاهم میکند و لبخند میزند. با تمسخر میگوید:
آلیک سردی نگاهش و تیزی سخنان او قلبم را در هم شکست، اما مثل همیشه،
من هیچی نمی گم و فقط یه قدم برو عقب: این دفعه به “کاوو” نگاه میکنم
فعلا آره
. کیرائن “جواب داد”
خداحافظ
من برمی گردم، اما چشمانم را از مایکا و کاوو برنمیگیرم. خدای من، که …
بینهایت ناشناخته و عجیب است و حس کنجکاوی مرا تحریک میکند،
اما ترس از رفتار سرد و وحشیانهاش و البته
از طرف مامان و بابا به من اجازه ندهید از او دور بمانم
.و حس کنجکاوی منو بیان کنه …
برای آخرین بار به چشمان سردش نگاه میکنم و به سوی ساختمان خودمان میدوم.
من شال را از روی مبل و دیگ در دست برداشتم
پیاده میروم
به سمت در، جایی که مامان دستانش را از آشپزخانه بیرون آورده است. میکشد.
داری میری پیش “خواجن”؟
با نگاه کردن به آینه درون راهرو، شال را روی سرم انداختم
یه جواب کوتاه بده
بله
با همان کف دستانش به طرف سینک میرود.
مراقب سگ کریستا باش، یه مدتی باز نیست
سرم را بالا کردم و به پدرم که با اشتیاق به اخبار تلویزیون خیره شده بود گفتم
هیچ کاری نداری انجام بدی؟
برای لحظهای کوتاه نگاهش را از تلویزیون برمی گرداند و نگاه میکند.
با چشمای سیاهش وارد چشمهای من شد
نه، فقط زود برگرد
لبخند زنان میگویم: و از اتاق بیرون میروم. از میان تودههای سنگ رد میشوم
سیب، گیلاس، گیلاس و زردآلو و
به ساختمان خانه مرده بروند.
یک لحظه جلوی در خانه مکث کردم و بدون قصد قبلی چشمانم را بستم.
روی یک جفت کفش مردانه که پشت در است بیفتد. از آنجا با صدای بلند گفتم:
چین “؟” قربان؟
صدای کش دار از درون بلند میشود:
بیا تو عزیزم
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر