درباره شخصی به نام کوهیار که مثل کوه پایدار و محکم در برابر سختی های زندگی است که امانتی از پدرش به دست او سپردا شده که …
دانلود رمان کوه مثل کوهیار
- بدون دیدگاه
- 3,201 بازدید
- نویسنده : آیسا سادات حسینی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 976
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : آیسا سادات حسینی
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 976
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان کوه مثل کوهیار
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- آنلاین
دانلود رمان کوه مثل کوهیار
ادامه ...
… مثل “کوب”، زلزله کوهستان رو تکون داد
اما نه کوزا
کوه تنها بود و فرو میریخت …
… اما “کوار” دستیار خودش رو داشت
اعتمادی که پدرش به او داشت
امانی که توی خرابهها باقی مونده و مجبور شده برای اون تبدیل به کوه بشه
…
… یه کوه بود
این بود
یک …
دوست من!
در گوشهای، در چادر و در کنار آن،
دست خود را روی فرمان فشار میداد و هر لحظه اسقف میشد.
اون در خونه ها رو میزد و قلبش رو اذیت میکرد
..
به درک!
برای مردمش رخ داده بود؟ !! !! !
درد را در چشمان یکی از آنها و دیگری را میدید، اما آنها نشان میدادند
سعی میکردند قوی باشند، مبارزه میکردند و با مشکلات روبهرو میشدند، اما
کاساب که تمام عزیزان خود را در زیر سنگ باقی گذاشته است
و حالا که تنها هستند، آیا دیگر قدرت جنگیدن دارند؟ !! !! !
اخمی عمیق بر چهره مرد نشست و از اتاق بیرون نرفت.
سیگاری از سر درد آتش زد
دست چپش را به شیشه اتومبیل تکیه داد
آثار رو پس بده اما اون نمیخواست
احساس دوستی میکرد،
انسان را خانه خراب میکرد،
هستی اسقف بیش از هر زمان دیگری گل زده بود و میخواست
که از اونجا برن و بهشون کمک کنن اما قبل از اون باید
به پدر خود، به کسی که به دنبال او تا کرمان آمده است، اعتماد دارد
رفت
. سارپول “در حین پیدا کردنش”
آدرس را به زحمت پیدا کرد
در برابر ادرس همسایه خود ایستادند. کوچه چنان شلوغ بود که
ماشین میتونه از کوچه رد بشه، غافلگیر شدم
سیگارش را از لب بیرون آورد و به جشن پیش رویش نگاه کرد. سر و صدا
چنان به هیجان آمده بود که
کشید
عینکش تا بالا و ابروهایش بالا بود
گره خورده بودن منتظر ماند
تا وقتی که تموم شد کنار خیابان ایستاد و اتومبیل را خاموش کرد. تمام روز را رانندگی کرده بود.
و چنان خسته به نظر میرسید که دلش میخواست
تا وقتی مهمونی تموم نشده اونجا بخوابم، اما
آیا او سر و صدا میکرد؟ !! !! !
در اتومبیل را باز کرد و با شنیدن صدای در،
قد، نگاه، وحشت و سیگاری که در دست داشت
سیگار میکشید و توجه همه را به خود جلب کرده بود
و باعث شد که کمی به او نگاه کنند.
بی حرکت ماندن و بی اعتنا به محیط خویش آخرین سیگار خود را برداشت
و آن را زیر پایش له کرد، دانست که این مراسم،
گاه به گاه جلوتر میرفت و در گوشهای میایستاد، قدش به حدی میرسید
سر و گردن از بقیه بلندتر است و به آسانی میتواند
مراسم رو جلوش ببینی
سیگار دیگری از جیب بیرون آورد و چهره درهم کشیده گفت:
چهره مردانه خود را جدیتر و خشنتر از معمول نشان داد.
فندکش را زیر سیگار خود گذاشت و قبل از روشن کردن آن مرد،
در کنارش ایستاد، آمده بود مراسم را تماشا کند،
مانند دیگران نوکی از سیگار آتش شدهاش را برداشت
نگاهش را از مراسم پیش رویش برگرداند. به طرف مرد برگشت
کنار او به گندم نشسته بود و میگفت:
و دود سیگارش را فوت کرد و گفت: مراسم اینجا معمولا چه قدر طول میکشد؟ !! !! !
مردی که با همان قیافه عبوس و بی چشم به وی مینگریست
به شانه مرد سیاه پوش رسید
سر خود را به عقب گرداند و گفت: تازه به اینجا آمدهاید؟ !! !! !
مرد سیاه پوش سیگار خود را بدون دو انگشت گرفت
سرش را تکان داد
توی مراسم اومدی اینجا یا
اتفاقی از اینجا رد شدی؟ !! !! !
من آمدهام کسی را ببینم، تو نمیتوانی جلو بروی و خونش را پیدا کنی.
تو این جمعیت
تو با جی کار میکنی؟ مرد سیاه پوش
سیگاری عمیق برداشت و چشمانش را اندکی چرخاند. به این ترتیب چند تایی
چینهای کوچکی در گوشه چشمانش ظاهر شد: تو همه را میشناسی؟ !! !! !! !! !! !
آن مرد را با آن لحن استهزا آمیز در مقابل خود دید
پر از طمع
لبخندی زد، آشکار بود که ناراحت است و قلبش
زیاد طول نکشید که او دهان باز کرد
کلماتی را ادا میکرد که روح و جانش را به هم زده بود.
، “برای مثال،” هممی دل مالتون که امروز ازدواجکرده
تمام خانوادهاش در سال گذشته در اثر زلزله از دست داده بود و حالا به خاطر …
بدهکاریش به پدرش بود،
، و
داره با کسی ازدواج میکنه که همه میدونن
بیا اینجا بدهکارها عصبانی هستن
همسایهها براش خوشحالن چون
جایی برای خانوادهاش نداشت.
همان اشخاص هنگامی که غمگین و متاثر هستند پیوسته در پی سعادت میگردند
، و
و برای کمک و هزاران زخم و سم دیگر که از راه میرسید
هری برگشت
با مردی روبه رو شد
همان خشمی که چشمانش را روشن ساخته بود؛
اینجا زمینلرزه شده؟ !! !! !
مرد سرش را تکان داد و مرد سیاه پوش با ناباوری پرسید:
خونش توی “کشاون” جریان داره، کجاست؟ .
این مرد که اکنون از رفتار مرد سیاهپوش در شگفت شده بود،
از راست به پهلو جواب داد:
چطور؟ جواب بده، بله؟ !! !! !
صدای مرد سیاه پوش چنان بلند بود
تسلیم شد، به خیابان روبهرو چشم دوخت،
پاسخ داد: بله، اگر اشتباه نکرده باشم، کار کارکنان است. من و خانوادهاش می دونیم
پدرش مرد محترمی بود و مادرش …
هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که سیگار،
از دست مرد سیاه پوش به زمین افتاد و با شتاب به سوی خانهای که لحظهای پیش دریافته بود
به نشانی خانه نگاه کرد
این همان آدرس، هماب بود
روی تکه کاغذی نوشته شده بود که همسایه آن با خط خود و دستهای لرزان وی آن را خواند.
با دست نوشته بود. وقتی وارد خانه شد کسی در مقابلش بود
حیاط چنان شلوغ بود که هیچکس او را ندید.
جلوی در ایستاد، خانه ساکت بود.
و فقط صدای داماد را میشد از خواندن موعظه عروسی شنید
پیش از آن که بایستد خود را به درون افکند. و
در چارچوب در ایستاد، پیش از آن که هر یک از ایشان از اتاق خارج شوند،
روی عروس که صورتش مثل برف سفید شده بود افتاد
چشمهایش سرخ بودند، از دور،
اشک روی گونههایش روان بود. مال خودش بود
به پدرشان اعتماد دارد،
.
همه منتظر بودند عروس جواب مثبت بدهد که مرد سیاه پوش
جلو آمد. دیگر نمیتوانست خشمش را کنترل کند
جایی بود که اون مجبور بود همه حرص و جوش خودشو رها کنه خون چشمان سیاهش را پر کرد، دندانهایش را روی هم فشرد،
و صدای بلند و محکم او در خانه طنین انداخت.
همه چشمها به سوی او برگشت
دو
مردان برای شنیدن صدای او به سویش دویدند،
و مرد سیاه پوست با همان لحن گفت:
هیچ ازدواج اجباری نباید صورت گیرد.
و همچنان رو به روی عروس ایستاده بود که چهره خیسش به میخ تبدیل شده بود:
تو همچنین دلیلی نداری که جلوی غریبهها بشینی. بلند شو
چند لحظه پیش گفتگو به حرکتی و جارو جنجال بدل شد
از جایش بلند شد و با صدای خشخش دارش
در اتاق طنین انداخت: از چه حرف میزنید؟ کارسی چیه؟ !! !! !
من یک وکیلم و آمدهام قرضم را بدهم و قرضم را بدهم.
کلمات او چون آب در آتش بودند، عروس وحشتزده،
چون از جا برخاست مرد سیاه پوش به او گفت:
گفتم بیا اینجا
تازه عروسهایی که شما با روش شرافتمندانه از این فرصت استفاده کردید
و به سوی او پیش رفت، خدا این مرد را فرستاده بود، مگر نه؟ !! !! !
بذار ببینمت چجور وکیلی؟ مرد سیاه پوش نگاه کرد
که مشارالیه از غیظ سرخ شده
و چشمانش کاملا باز بودند. او یک قدم به سمت داماد خود برداشت و با حالتی تهدید آمیز گفت: من نباید با وکیلم برای شما توضیح بدهم؟ .
حالا که افسران
شما خواهید فهمید.
این تهدید موثر واقع شد، رنگ از صورت رمال پرید. عروس
که وقتی این مرد رو با لباس سیاه دید، ناراحت شد
با خود میگفت که هر قدر هم باد باشد بدتر از این هم نخواهد شد. مثل این بود که
برای آنکه از این وضع نجات یابد به هر ریسمان آویخته بود،
کنار مردی ایستاده بود که حال و حوصله خوبی نداشت و سرانجام سکوت را شکست
و با صدای خشمناک گفت:
من نمیخوام ازدواج کنم چرا نمیذاری من برم؟ ” ؟ ” برو پایین
سرم
و گومن دستش را جلوی پای درخت انداخت و هیاهو و جنجال اطراف او را فرا گرفت.
و از جا برخاست و مهتر که رو به روی پدر و مادر خود این طور سر به زیر انداخته بود
با تعجب گفت: به شما نشان خواهم داد.
و وقتی داشت از کنار اونا رد میشد
به عروس گفت:
اگه کار اشتباهی کردم، تا اون روز صبر کن؟
میترسید که ترجیح دهد فرار کند، از پلیس میترسید،
از میان جمعیت راه باز کرد و از مرد سیاه پوست،
. بدجوری ترسیده بود از آن بدن، با صدای گرفته و عمیق.
اگر این روند به تاخیر میافتاد، او مجبور میشد تا آخر عمرش را در پشت میلههای زندان بگذراند.
به آنچه میگفت توجه داشت
همه
مرد سیاه پوش گفت:
گوشه پیراهنش را کشید و از خانه بیرون رفت، عروس،
بی آن که او را بشناسد به دنبال او به راه افتاد،
آن قدر تنها بود که دلش میخواست کمی به او اعتماد کند
در مردی که امروز به موقع نجاتش داده بود
خداوند هنوز او را کام لا به او پس نداده بود … خدایا!
به موقع رسید و روح خود را با خود آورد …
صداها بلند شد و مرد سیاه، اتومبیل را به جای خود گذاشت.
در اتومبیل او دوباره صدای در به گوش رسید.
این رسمشون بود وقتی دنبال عروس میگشتم یا
عروس را از خانهی پدری بیرون میبردند، کتک میخوردند،
حالا همه منتظر بودند تا عروس پاسخ مثبت بدهد.
صدای مسلسلها را در آورند و این بار صدای شلیک تفنگها،
توپهایشان بسیار بلند بود. عصبانی شدن و به هم خوردن عروسی
.
هر یک از مهمانان سخنی گفت و هیچکس جرات نکرد به دنبال مرد سیاه پوش برود
زیرا که بدبخت بودند
او گفت: ای دیو، عروس به خاطر اجبار در ازدواج
این مراسم و عروسی
که باید زیر فشار دیگران انجام میداد
گلولهای که بهش شلیکشده
مرد سیاه پوست موجب شد
تا مردان مسلح را تماشا کند
بودند
او را روی بام نگاه میکرد
یه لحظه در این موقع بود که سکوت کرد
سپس تمام جارو را روی زمین گذاشت.
صدای کوبیده شدن در ماشین به گوش رسید
“اوه،” دا – – – – – – – – –
با آن چشمان مرطوب از پشت آینه به پشت سرش نگاه میکرد، گویی چند نفر تازه فهمیده بودند
اتفاقا به دنبالشان میآمدند.
مرد سیاه پوش روز به روز سرعت بیشتری میگرفت
از آسمان و زمین باران میبارید، از صبح زود به این طرف و آن طرف میرفت،
رفت به سارا پول
او را تا اینجا دنبال کرد و حال مردم سارا پول را مشاهده نمود
که مجبور شده بود تا جشن عروسی مالپای را که او در جستجوی آن بود، بگیرد.
بر خشم و ناراحتی او افزود.
مدتی طول کشید تا به خیابان رسید، مثل یک ابر بهاری.
ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر